پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۰

I watched you as you disappeared

حسی که وقتی چیزی ازم چاپ می‌شود دارم شبیه به همان حسی است که وقت رقصیدن دارم؛ نمی‌توانم از خودم ول شوم، همه‌اش دارم خودم را میان جمع می‌بینم، جوری که دیگران سیاه‌وسفیدند و من رنگی، دیگران در تاریکی‌اند و نور فقط من را تعقیب می‌کند، حس می‌کنم حرکت دست‌هام بی‌معنی است؛ بی‌خودی این‌ور و آن‌ور می‌روند و باز می‌شوند و بسته می‌شوند. حس می‌کنم همه بیننده‌ی این شوی مسخره‌ی من‌اند، قضاوتم می‌کنند، به‌م می‌خندند، هر حرکت دست و پا برام سخت می‌شود، سنگین می‌شوم، انگار به هر دستم وزنه‌ای آویزان باشد.

مرضیه -که کاش زودتر آزاد شود- یک بار در گودر نوشته بود که خواب دیده اسمش بزرگ روی روزنامه چاپ شده و او دکه به دکه می‌دویده و روزنامه‌ها را جمع می‌کرده که دیده نشود، اما زورش نمی‌رسیده. حالا که داستانم در شماره‌ی بهمن «داستان» چاپ شده، حسی شبیه به این دارم. مدام اسمم جلوی چشمم است و جمله‌های داستان را می‌شنوم. آن‌قدر به خودم نزدیکم که نمی‌توانم خودم را قضاوت کنم، نمی‌دانم خوب نوشته‌ام یا نه، فقط حس می‌کنم هر چیزی که نوشته‌ام احمقانه است، بی‌معنی است. دلم می‌خواست کلمه‌هام محو می‌شدند، اسمم محو می‌شد.

پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۰

اعتماد

در تابستان و پاییزی که گذشت، مقاله‌هایی برای روزنامه‌ی اعتماد نوشتم که در آن‌ها در جست‌وجوی راهی بودم که از زندگی نویسنده شروع می‌شود، انگیزه‌ی او برای نوشتن می‌شود و به نوشتنِ اثری می‌انجامد که در ذهن خواننده‌ها می‌ماند. شش مقاله‌ای را که نوشتم می‌توانید از لینک‌های زیر بخوانید.

از همه هیجان‌انگیزتر برایم نوشتن درباره‌ی «خشم و هیاهو» و «جست‌وجو» بود که اولی را به خاطر کم‌بود منبع درباره‌ی زندگی فاکنر ننوشتم و دومی را هم به خاطر توقیف روزنامه‌ی اعتماد.

سه‌شنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۰