دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۶

این هم مثالی دیگر

جهت ثبت در تاریخ شخصی:
امروز نشسته بود جلوم و با همان لحنِ بی‌خیال خودش ده دقیقه مونولوگ گفت. داشت گریه‌ام درمی‌آمد. گفت تو داری با ازدست‌رفته‌هات حرف می‌زنی، در خواب‌هات، حالا کنارشان راه می‌روی، جلویشان می‌نشینی و ازشان سؤال می‌کنی. می‌پرسی که راهی که رفتند به کجا رسیده، انتخاب‌هایشان را زیر سؤال می‌بری. گفت هر کدام‌شان یک بخشی از تواَند، گفت تو با چیزی که هستی - همیشه بوده‌ای - زندگی ساخته‌ای، از بچگی باهاش داشتی می‌ساخته‌ای، و حالا که خودکشی نویسنده‌ی نزدیکی بهت نشان داده شاید آن بخش جواب ندهد مدام به تصویرِ دیگری نگاه می‌کنی که آن شوی. گفت همین که هستی تا به حال برات [نامفهوم] زیادی داشته.
گفتم چیِ زیادی؟
گفت مواهب.

نیاز داشتم یکی این‌ها را بهم بگوید، که تا به حال زیاد چیزی ساخته‌ام، این از هر مشتِ محکم دیگری برام محکم‌تر بود.

پ.ن. این هم مثالی دیگر منتشر شد. دلم می‌خواست قبلش بقیه‌ی درراه‌ماندگان را ببینم. 

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۶

چقدر بنشینم و صبر پیش گیرم

۱. فایل نهایی کتاب را خواندم و تصحیح‌های آخر را کردم که دیدم اکروبات ریدر تصمیم گرفته فایل را سیو نکند. نیم‌ساعتی توی شوک بودم که کل کار امشبم را باید فردا هم بکنم که ته‌ش توانستم یک جوری دورش بزنم و سیوش کنم. گفتند دو هفته دیگر چاپ می‌شود و ذوقِ چندانی براش ندارم. آن‌ها که برایشان ذوق داشتم گیر کرده‌اند. یکی‌اش توی ارشاد است و هفته‌ی پیش که رفتم پی‌گیرش شدم هزارجور جوابِ مختلف بهم دادند. خلاصه‌اش این بود که ممکن است رد شود. هنوز از تصورِ این‌که ممکن است واقعن رد شود و بروم توی سیاهه‌ی ممنوعه‌ها عبور نکرده‌ام. آمدم سر کار و به همکارم گفتم و گفت بالأخره نوبت تو هم باید می‌شد. عصبانی‌تر شدم که انگار دلش خنک شده، ولی حالا فکر می‌کنم بالأخره نوبت من هم می‌شود. این یکی را قسر در بروم. بالأخره که یک روز باید باهاش روبه‌رو شوم. تا الآن اصلن توی ذهنم پررنگ نبوده، موانع نوشتن برام درونی بود و همه‌ی حواسم سر این بود که چاهم را بیل بزنم که به سفره‌های زیرزمینی تازه‌ای برسم، یک‌هو این واقعیتِ سرد به صورتم خورد که بعدش تازه می‌رسی به عواملِ بیرونی، که همه‌شان از جنسِ سروکله‌زدن با ناشر و ویراستار و الخ نیست، یکی‌اش سیستمی است که منطقش را نمی‌دانی، اگر منطقی داشته باشد، و باز برگشتم به این‌ واقعیتِ واقعی که اگر واقعن رد کنند چی؟ این همه روز در قعر چاه به زور خودم را کشاندم پایش که به سرانجام برسانمش، و ــــ حتا نمی‌خواهم بهش فکر کنم. چیزهایی هست که آدم نباید بهش فکر کند.

۲. عاقل‌ماندن سختم است. می‌دانم که بهترین و شاید تنها کاری که باید بکنم این است که صبور باشم و به قواعدِ دنیای جدید و قهرطوری که برای خودم ساخته‌ام وفادار بمانم، یک‌هو نزنم بازی را به هم بزنم و هر چی ریسیده‌ام پنبه کنم، ولی هی چیزهای ریزریز پیش می‌آید که بزنم زیر همه چیز (خب، یکی دو تا چیز) و بعد مچ خودم را می‌گیرم و به خودم یادآوری می‌کنم که این انتخاب توست. تو راه‌های دیگر را رفته‌ای و حالا به این تعادل رسیده‌ای. از گوشه‌ی صبر بهترت نیست.

پنجشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۶

تولد بیست‌سالگی‌ام برادرم برام نوشته بود که من با اشتیاقم به ادبیات شوقِ تحقق‌نیافته‌ی او را در جایی غیر از زندگی او، در زندگی خودم، پاسخ می‌دهم. اولِ «جست‌وجو»ی پروست بود که برادرهام فکر کرده بودند کادوی خوبی برای شروعِ دهه‌ی سوم زندگی‌ام است، و بود. حالا، در اواخر دهه‌ی سوم، به نظرم می‌آید این جمله‌ای که برام نوشته بود خلاصه‌ای است از نوعِ روابط من با آدم‌ها. واقعیتی که تازه بهش حساس شده‌ام این است که انتخاب من، واقعیتِ زندگی من، برای این‌که شغلم نوشتن و ترجمه باشد شوقِ تحقق‌نیافته‌ی خیلی از نزدیکان من است. و این شوق تحقق‌نیافته، این جذابیتِ دورادور، شاید برای من ابزاری باشد برای اتصال به آدم‌ها، اما یک کمی که پیش بروم معلوم می‌شود که این اتصال صرفن مماس‌شدن بوده، آن هم نه با من، با پاره‌های پراکنده‌ام که در این انتخاب هم‌سو شده‌اند و با این سبک زندگی که در ضمن هم مادی و هم روانی پرخطر و لب‌ِ مرزی است و لااقل من هنوز نتوانسته‌ام تویش به جای امنی برسم که همه‌اش خطر افسردگی و بی‌پولی بیخِ گوشم نباشد، که با شوقی که توی خودشان گم شده.