جمعه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۷

I talk to the wind

این چند روز چند بار به فراخور یادش افتادم.
یکی‌اش وقتی بود که داشتم با آلمان تلفنی حرف می‌زدم و آن ور خط داشت از این می‌گفت که خسته شده این‌قدر سر یارویی کوتاه آمده و یاروئه هیچ‌وقت امنیت به او نداده و نمی‌خواهد زندگی‌اش در تمنای امنیت از کسی باشد که حاضر نیست بهش امنیت بدهد. بهش از تجربه‌ی خودم گفتم و این‌که از دست او کاری برنمی‌آید. یک چیزهایی تو شیمی‌ست، درست‌بشو نیست.
آن یکی‌اش وسط جمع‌کردن وسایل بود؛ نقشه‌ی نیویورکی را پیدا کردم که یک وقتی که یادم نیست بهم داده بود. رویش نوشته بود که از ساعت ۲ تا ۴:۲۷ شب در این ایستگاه سر کرده‌ و بعد راه افتاده‌ سمت خانه‌ی س. کمی به نقشه‌هه نگاه کردم و گذاشتم بین کاغذهایی که می‌خواستم دور بیندازم. گفتم آت‌وآشغال جمع نکنم و حالا که دارم تصفیه می‌کنم چیزی از خاطرات این خانه را به خانه‌ی بعد حمل نکنم.
عصرش داشتم با س. حرف می‌زدم و طی روندی حرف کشیده شد به دوست‌دخترهای من و سلیقه‌ام که اصلن چه‌طوری می‌پسندم و این جور چیزها. گفت از او یک عکس بیشتر ندیده. گفتم جدی؟ مگر می‌شود؟ توی عکس‌هام اسکرول کردم و اسکرول کردم و اسکرول کردم تا رسیدم به عکس‌های دو نفره‌مان و یکی‌اش را براش فرستادم. توی هواپیماییم و هر دو داریم به دوربین نگاه می‌کنیم. خیلی جوان‌ایم. موهای من، از رطوبتِ دریای جنوب، فِرتر از حال عادی‌اش است. هنوز سفیدی‌های در نگاه اولش پیدا نشده. لبخند زورکی‌ام خیلی هم زورکی به نظر نمی‌آید. و نور درخشنده‌ی غروب افتاده روی نصف صورتم. موهایش کوتاه است و نگاهش تیز. یک کمی به عکسه نگاه کردم و یادم افتاد دم پرواز به‌دو خودمان را سوار هواپیما کردیم و تا نشستیم پرواز بلند شد و یادم نیامد عکس را کِی گرفته‌ایم. شاید برای یک پرواز دیگر باشد. گفتم یادم رفته بود تصویر دو نفره‌م رو. بعد یک دور براش خلاصه‌ی ماجرا را تعریف کردم و گفتم چند وقت پیش بهم ای‌میل زده و جوابش را با غضب داده‌ام. گفتم این قاب پر از جوانی که می‌بینی شده دو نفر که هر چند وقتی از دور به هم گل و نارنجک پرت می‌کنند. مریض بودم و هی سرفه می‌کردم. گفتم یک روزی اگر ببینمش بهش می‌گویم ما بیشتر از این بودیم. بعد یکهو دیدم به چشم‌های خودم در عکس نگاه می‌کنم و گریه‌ام گرفته. نقشه‌ی نیویورک را گذاشتم بین چیزهایی که با خودم می‌برم.

شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۷

حرف خاصی ندارم. حالا حتا می‌دانم چطور با حبابِ گاهی بی‌هوایی که در آن زندگی می‌کنم سر کنم. توش ها می‌کنم و بخار می‌گیرد و نگاهش می‌کنم تا بخارها محو شوند. همه چیز زیادی روتین است. من هم این وسط‌ها زندگی‌ام را پیش می‌برم. بی‌خیالم به وضع کشور و خودم را درگیرِ بحث‌ها و نگرانی‌ها نمی‌کنم. فکر نمی‌کنم اتفاق خوبی بیفتد، فکر نمی‌کنم چیزی درست شود، می‌دانم اوضاع از دست در رفته و هر فاجعه‌ای متحمل است. و این یک‌جورهایی خیالم را راحت می‌کند که خودم را درگیر نکنم و بیشتر بچسبم به گوشه‌ی خودم. این‌جا را همیشه داشته‌ام و تنها جایی‌ست که می‌دانم به این راحتی‌ها از دستم نمی‌رود. الگوی همیشگی: شرایط که سخت شد برو به کنج خودت، کسی را راه نده، بیرون نیا، پناه بگیر و نگاه کن. بیشتر تماشاگرِ زندگی بقیه‌ام، تا پیش‌برنده‌ی زندگی خودم. عجیب است که آدم تا یک جایی تلاش می‌کند نجات یابد و نجات که یافت دوباره می‌خواهد برگردد به شرایط نجات. دیشب با ناشناسی حرف می‌زدم. می‌گفت دارد می‌رود عکاسی مراسم عروسی پسرعمویش که عاشقش بوده، و نفهمیده چه شده که پسره یکهو ولش کرده، گفت می‌خواهد امشب بهترین عکس‌ها را بگیرد و بعد خودش را بکشد. معلوم بود می‌خواهد اخاذی عاطفی کند، ولی باز. بهش گفتم تنها خواهی شد و گریه خواهی کرد، از امید گفتم و جریان زندگی و این‌جور چیزها. الآن یادم افتاد دیگر بهش دسترسی ندارم. نمی‌دانم زنده است یا مُرده. فکر می‌کنم زنده باشد و در حال گریه.


پ.ن. کتاب جدید در راه است. امسال سالِ برداشتِ کاشته‌های چند سال اخیر است.