پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۲

من آدم سریع و حواس‌پرتی‌ام، اولی را بی‌بروبرگرد از مادر به ارث برده‌ام و دومی را احتمالن از پدر. چیز تازه‌ای هم نیست، کارنامه‌ی دوران تحصیلم پر از امتحان‌هایی است که نمره‌ام به مراتب کم‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم از آب درآمد، اما تازگی باز سر ساززدن بود که حواسم به خودم جمع شد. مثل همه، تو تمرین‌ها با ریتمی کندتر از حد معمول شروع می‌کنم و آرام‌آرام می‌زنم، اما یک‌هو حوصله‌م سر می‌رود و تندتند و غلط‌غولوط می‌زنم. بی‌آن‌که دقت کنم ببینم مثلن سرعتم تنظیم هست یا نه، خوش‌خوشان ادامه می‌دهم. کلیت قضیه بد درنمی‌آید، اما پیش می‌آید که از روی نت‌ها بپرم، بلندها را کوتاه‌تر بزنم، مکث‌ها را ندید بگیرم تا جلوتر بروم.
به خاطر همین حواس‌پرتی، حالا که دنبال خانه می‌گردم یکی از دوست‌هام را هم اجیر کرده‌ام که همراهم بیاید. از اولین خانه که درآمدیم گفت شوفاژ نداشت و من تو ذهنم نوشتم شوفاژ، هر جا رفتی به شوفاژ و بخاری‌اش دقت کن. سر دومی گفت نورش کمه، سر یکی دیگر از یارو پرسید این آب از کجا نشت کرده و من توی هیچ‌کدامِ این موارد حواسم به این چیزها نبود. فقط به جا و متراژ و تروتمیزی و قیمت دقت می‌کردم.
چند شب پیش رفتم خانه‌ای را ببینم، یعنی چون آخر شب بود و تنها و بی‌کار بودم، گفتم بروم محله و نمای خانه را ببینم، شاید این‌قدر افتضاح بود که بی‌خیالش شدم. داشتم خانه را برانداز می‌کردم که پیرمردی از تو خانه درآمد که آشغال بگذارد دم در، به‌م گفت چی کار داری؟ گفتم از طرف بنگاه آمده‌ام و حالا که اومدید دم در، می‌شه خونه رو ببینم؟ خانه سوییتی ته یک پارکینگ بود، اِل‌شکل، با وسایل. شوفاژ نداشت اما بخاری داشت، نورش طبعن بد بود، جایی‌ش آب نمی‌داد، جاش بد نبود، قیمتش مناسب بود، صاحب‌خانه توی همان ساختمان بود و تندتند حرف می‌زد: «دانش‌جویی؟ کجا؟ چه رشته‌ای؟ پسر منم همینو می‌خونه.» گردن‌بندِ طلای فروهر انداخته بود که با هر قدمش توی لباسش تاب می‌خورد. گفت: «البته منم هیئت علمی دانشگاه بودم.» فکر کردم اگر ازش بپرسم چه دانشگاهی و دانشگاهه در پیت باشد، کل افتخارِ یارو به مقام استادی‌ش زیر سؤال می‌رود، پرسیدم چه رشته‌ای؟ گفت: «بیزینس ادمینیستریشن، مدیریت بازرگانی.» مکث کرد و خواست تأثیر حرفش را در چهره‌ام ببیند، ندید. «آمریکا درس خوندم. همون‌جا هم درس می‌دادم.» بعد گفت: «این وسایلم همه‌ش مالِ تو، ما نمی‌خوایم. فقط یه تخت باید بیاری.» صندلی‌های کهنه، میز تحریر چوبی بزرگ، میز تحریر سفید که روش دستگاه فکس بود، اجاق‌گاز رومیزی، لیوان و فنجان، عکس قدی دختری هم‌سن‌وسال من که با رایج‌ترین عشوه‌ی ممکن کج ایستاده بود و رو به دوربین خندیده بود و چند دار قالی نیمه‌کاره. گفت: «یه سوییته شبیه به سوییت‌های اروپایی.» خیلی از حرفش خوشش آمد، گفت: «دختر منم مالزی درس می‌خونه. فکر می‌کنی قیمت خونه اون‌جا چنده؟» چشم‌هاش را تنگ کرد و گفت: «یک میلیون و خرده‌ای، یه همچین جایی.» گفتم «بله، دلار که گرون شد...» و هم‌زمان یادم افتاد که هنوز دست‌شویی خانه را ندیده‌ام، سر چرخاندم دیدم دست‌شویی ندارد. گفتم «دست‌شویی‌ش کو؟» از در رفت بیرون و دری چند قدم آن‌ورتر توی پارکینگ نشانم داد، گفت که دست‌شویی را تازه ساخته‌اند برای مستأجر، واقعن هم تازه ساخته بودند، به کل خانه می‌ارزید. بعد صدای زنی آمد که چی شده؟ تی‌شرت نخی نارنجی پوشیده بود و موهاش کوتاه بود، همان‌جور چاق بود که یک زن پنجاه‌شصت‌‌ساله چاق است. مرده توضیح داد که این آقا آمده‌اند خانه را ببینند برای اجاره و فلان که زنش گفت: «من که گفتم، من این خونه رو اجاره نمی‌دم»، مرده گفت: «دانش‌جوئه، پسر خوبیه. یه جای دنج می‌خواد که درس بخونه»، زنش گفت: «باشه، من این خونه رو اجاره نمی‌دم»، شوهرش گفت: «حالا شما شماره‌ی منو داشته باش، این‌جوری هم نیست که اجاره ندیم، بنویس دکتر مسیح‌زاده. دی. آر. مسیح هم مثل مسیح نوشته می‌شه. ام. آ. اس. آی. اچ.» بعد گفت: «حالا ما حرف می‌زنیم، شما فردا تماس بگیر، این‌جورم نیست که اجاره ندیم.» زنش باز گفت: «نه، من که گفته بودم.» رفتم بیرون و گفتم حتمن تماس می‌گیرم. زنگ زدم به دوستم که براش تعریف کنم، گفتم فلان‌جور بود و آقاهه بهمان بود. ازم پرسید دست‌شویی و حمامش چه‌طور بود؟ توی ذهنم تصویر دست‌شویی‌اش آمد، فرنگی و نوساز بود. دیگر چی؟ فقط همین تصویر توی ذهنم بود. خیلی نمایشی، با دست کوبیدم تو سرم و گفتم: «شت. اصلن حموم داشت؟»