چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۸

صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا

از مرگ مامان‌بزرگ به این ور، تمرکزم را از دست داده‌ام. دیگر مثل قبل کار نمی‌کنم و افتاده‌ام به همان سیستم «اسکرول، اسکرول تا کسالت». دقیقاً نمی‌دانم باز چی تویم گیر کرده. حدس می‌زنم بازگشتِ همه‌ی چیزهایی باشد که رها کرده‌ام. چیز که نه. آدم. آدم‌های واقعی نزدیک که رهایشان کردم، بی‌آن‌که دقیق شناخته باشم‌شان، یا باهاشان هم‌دلی کرده باشم. مامان‌بزرگ عزیز بود، وسواسیِ قوزکرده‌ی مهربانی که زندگی‌اش، لااقل در این سی سال آخر که من دیدم، محدود بود به «سفره»ها و بچه‌ها و نوه‌ها و خواهرهایش که مرگ‌شان را یکی یکی دید. شاید گرم‌ترین خاطره‌ی من از دوران بلوغ، مال خانه‌ی مامان‌بزرگ باشد. آن‌جا بود که، وقتی مامان‌بزرگ می‌خوابید، جلوی آینه‌اش لخت می‌شدم و بدنم را نگاه می‌کردم؛ تنی رو به لاغری، موهای وزِ زیر بغل، زیر شکم، روی بیضه، آلتِ سرگردانِ همیشه نیمه‌نعوظ، جوش‌های سرسفید که می‌پاشیدند روی آینه یا عکس‌های عروسی یا بچگی نوه‌ها روی دراور، شکمم پُر از لوبیاپلو و سالاد شیرازی، صدای گزارشِ فوتبال یک‌شنبه‌شبِ ایتالیا ــ باتیستوتا در رم بود ــ  سوار بر موج‌های بی‌پایان خروپفِ مامان‌بزرگ از تاریکی اتاق، و خودش طاق‌باز خوابیده روی تختِ دو نفره‌ای که یک طرفش ۳۰ سال بود خالی بود و ــ گندش بزنند ـــ پیر، همیشه پیر، توی ذهن من همیشه پیر، چروکیده، خط‌های چروک‌ها  نخوانده مانده، با قوزی آن‌قدر همیشگی که بدیهی، پوسته‌ای از یک آدم. انگار هنوز دارم خودم را در آینه‌اش می‌بینم؛ لخت و رقت‌آور.