یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۸

سکه

به غایت غمگینم. حس می‌کنم به زحمت می‌سازم و به سادگی خراب می‌کنم. شاید هم اصلاً چیزی نساخته بودم و در توهمش بودم. آهنگ غمگین گوش می‌دهم و داستان غمگینی ترجمه می‌کنم و می‌خواهم بگذارم غم کامل به خوردم برود. داستان درباره‌ی تک‌تیراندازهایی است که در جنگ شهروندان را هدف می‌گیرند، در واقع شهروندانی که هر روز از هراسِ تک‌تیراندازها از خانه‌شان بیرون نمی‌آیند. درباره‌ی زنی است که هر روز به داستان‌های مردِ خبرنگار خونسردی گوش می‌دهد که آن‌قدر پشتِ دوربین مانده که عادت کرده همیشه پشت دوربینش پناه بگیرد و همه چیز را آبجکتیو ببیند. درباره‌ی کسی در انزوای مطلقِ مهاجرت که منتظر نامه‌هایی از درجنگ‌مانده‌هاست. حس می‌کنم من همه‌ی این‌ها هستم. تک‌تک این شخصیت‌های دور.

پ.ن. خبر خوش رسید و کارم راه افتاد. چهارده‌ماه تمرکز روی یک پروژه‌ی سخت، نظم، باید خودم را آماده‌اش کنم. دو سال است منتظرش هستم، حالا بهش رسیده‌ام. این توبمیری، توبمیری‌ترین توبمیری زندگی‌ام است.

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۸

صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا

از مرگ مامان‌بزرگ به این ور، تمرکزم را از دست داده‌ام. دیگر مثل قبل کار نمی‌کنم و افتاده‌ام به همان سیستم «اسکرول، اسکرول تا کسالت». دقیقاً نمی‌دانم باز چی تویم گیر کرده. حدس می‌زنم بازگشتِ همه‌ی چیزهایی باشد که رها کرده‌ام. چیز که نه. آدم. آدم‌های واقعی نزدیک که رهایشان کردم، بی‌آن‌که دقیق شناخته باشم‌شان، یا باهاشان هم‌دلی کرده باشم. مامان‌بزرگ عزیز بود، وسواسیِ قوزکرده‌ی مهربانی که زندگی‌اش، لااقل در این سی سال آخر که من دیدم، محدود بود به «سفره»ها و بچه‌ها و نوه‌ها و خواهرهایش که مرگ‌شان را یکی یکی دید. شاید گرم‌ترین خاطره‌ی من از دوران بلوغ، مال خانه‌ی مامان‌بزرگ باشد. آن‌جا بود که، وقتی مامان‌بزرگ می‌خوابید، جلوی آینه‌اش لخت می‌شدم و بدنم را نگاه می‌کردم؛ تنی رو به لاغری، موهای وزِ زیر بغل، زیر شکم، روی بیضه، آلتِ سرگردانِ همیشه نیمه‌نعوظ، جوش‌های سرسفید که می‌پاشیدند روی آینه یا عکس‌های عروسی یا بچگی نوه‌ها روی دراور، شکمم پُر از لوبیاپلو و سالاد شیرازی، صدای گزارشِ فوتبال یک‌شنبه‌شبِ ایتالیا ــ باتیستوتا در رم بود ــ  سوار بر موج‌های بی‌پایان خروپفِ مامان‌بزرگ از تاریکی اتاق، و خودش طاق‌باز خوابیده روی تختِ دو نفره‌ای که یک طرفش ۳۰ سال بود خالی بود و ــ گندش بزنند ـــ پیر، همیشه پیر، توی ذهن من همیشه پیر، چروکیده، خط‌های چروک‌ها  نخوانده مانده، با قوزی آن‌قدر همیشگی که بدیهی، پوسته‌ای از یک آدم. انگار هنوز دارم خودم را در آینه‌اش می‌بینم؛ لخت و رقت‌آور.

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۸

همیشه خواب‌ها از ارتفاع ساده‌لوحی خود پرت می‌شوند و می‌میرند

خواب دیدم استانبول‌ام. می‌روم کتاب‌فروشی و با س. و دخترش صبحانه می‌خوریم و می‌رویم یک جایی حوالی خیابان استقلال که من پیاده شوم. یعنی خیابانی چسبیده به دریا و نزدیکِ استقلال. برنامه‌ام این است که تنها شوم و آبجو بخورم و در خودم غرق شوم. کلی آدم می‌بینم. با کلی دوست و غریبه همراه می‌شویم و چندتا مردِ سلبریتی که دستم می‌اندازند همان‌طوری که پسرهای قوی و بالغ پسرهای ضعیفِ دمِ بلوغ را در دبیرستان دست می‌اندازند. تهدیدشان می‌کنم و آن‌ها شوخی‌خنده برگزار می‌کنند. از پسِ کوچه‌ها برج گالاتا پیداست. مردها باز یک کرمی می‌ریزند، مثلاً دست می‌زنند بهم یا هر چی شبیه این، قهر می‌کنم و راه می‌افتم سمت گالاتا، می‌دانم یک کافه‌ای آن نزدیکی‌ها هست که سهلب گرم می‌دهد. فکر می‌کنم باید بروم آن‌جا سهلب بخورم و سوگواری چیزی را بکنم آن‌قدر که دیگر سوگی نماند. یک دندانم درمی‌آید، همه‌ی دندان‌هایم می‌ریزند توی دهنم. می‌ترسم، این بار هم به سوگ نمی‌رسم.

جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۷

Lonely Carousel

چرخه همیشه یک‌جور است: ضربه را می‌خوری، گم می‌شوی، خودت را نمی‌شناسی، معلق می‌شوی، می‌گردی دنبال جای پای سفت، دنبال چیزهای آشنای خودت، یک پایت به زمین می‌رسد، بعد آن یکی پایت، می‌ایستی، نفس می‌کشی، راه می‌افتی، حتا شاید بدوی، می‌شوی همانی که از خودت انتظار داری، بعد که انرژی‌ات ته می‌کشد می‌فهمی در انتها همچنان خودت هستی، با همان ترس‌ها و ضعف‌ها و اضطراب‌ها، همچنان آسیب‌پذیر، و حالا دوباره این تویی: به خودت چشم بدوز.

شنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۷

دارم از خودم سم‌زدایی می‌کنم. حوصله‌ام ته کشیده و دیگر توانِ حضور در دیدرس و تقاطع‌های انسانی ندارم. یک وقتی با ایده‌ی خروج از انزوا خواستم با آدم‌ها بیشتر حرف بزنم و به‌شان وصل شوم و این‌جور چیزها، حالا حس می‌کنم باید برگردم سر جایم و سفت بهش بچسبم تا یک کاری را تمام کنم و از انرژی‌اش استفاده کنم. اما حتا توی خودم هم حس می‌کنم در یک میدانِ پر از مین راه می‌روم، هر چند وقتی مینی ناغافل می‌ترکد و سرگرمِ جمع‌کردن خودم می‌شوم تا مین بعدی. حس می‌کنم زیادی خودم را در معرضِ مین‌ها قرار داده‌ام و پوسته‌ام نازک شده. باید دوباره پوست کلفت کنم. چیزی که نباید یادم برود: من همیشه وقتی زنده بوده‌ام که در آرامش و خلوت کار کرده‌ام؛ در جمع، در حضور آدم‌هایی که خیلی وقت‌ها برام شبح‌مانند می‌شوند و فقط مشت‌هایشان می‌خورد بهم، مشت‌هایی که از توده‌ی نامعلومِ ناامنی‌ها می‌آید، زنده نیستم. پریروز دوباره چانگ‌کینگ اکسپرس دیدم و تضادِ sleepwalker و daydreamerاش برایم پررنگ شد؛ من بیشتر daydreamerام، اما مثل sleepwalkerها زندگی می‌کنم.