سه‌شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۹

 زندگی‌ام شده یک خط صاف که گاهی تکانی می‌خورد و ویبره می‌شود و نوسان می‌کند، بعد برمی‌گردد سر جای اولش. همین مبلی که رویش نشسته‌ام و ترجمه می‌کنم. هر روز همین است. دیگر بهش عادت کرده‌ام. یک‌جور روزمرگی مطلوب که مدام مقاوم‌تر می‌شود. کارِ سختی که تمام زندگی‌ام را توی خودش می‌کشد. شده‌ایم مثل پیرزن و پیرمردهایی که تهِ تهش هیچی جز هم ندارند و تمام غرغرهایشان را سر هم می‌زنند. تنها فرقش این است که دیگر معلوم نیست کدام‌مان زنده است و کدام‌مان مُرده.