عادت کردهام که عصبانیتم را با تأخیر نشان دهم. بارها شده از چیزی ناراحت و عصبانی شدم یا با یکی بحث
کردهام و دیدهام که طرف موقعِ بحث به وضوح عصبی است و پرتوپلا میگوید و عملن بحث به جایی نمیرسد،
اما من به خودم اجازه ندادهام عصبانیتم را نشان دهم. این به خودیِ خود بد نیست.
بدیاش اینجاست که وقتی بحث تمام میشود تازه شروع میکنم به عصبانیشدن و
فحشدادن و نمیتوانم خودم را جمع کنم. در ذهنم هزاربار ماجرا را مرور میکنم یا جور دیگری ادامه میدهم تا قانع شوم
که حق دارم عصبانی باشم. شاید این هم به خودیِ خود بد نباشد. بدیِ بدترش این است
که دیگر طرف نیست که جواب من را بدهد تا بفهمم شاید حق با من نباشد.
میافتم روی یک چرخه، صدایم در اتاق بستهی ذهنم طنین میاندازد و برمیگردد به خودم؛ صدای دیگران آنقدر در من تکرار میشود تا از رمق بیفتد.
یه جا هست تو «جدایی نادر از سیمین»، حجت می بینه بازی تو دادسرا مغلوبه شده، بعد همین جور که داره از اتاق بازپرس میره بیرون، برمی گرده با استیصال به نادر اشاره می کنه، میگه: «من مشکلم اینه که مث این آقا نمی تونم حرف بزنم».
پاسخحذف...
حکایتِ ماست و این پستِ شما.
بنده بارها نشستم و زور زدم همچین چیزی بنویسم و نشد. بلدی می خواد.