چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۸

سلامتِ روانی‌ام را به سختی نگه می‌دارم. هر جمله‌ای که می‌گویم حس می‌کنم این آخرین جمله‌ای است که با لحن آرام می‌گویم و بعدی دادوبیداد است. سر هر کسی. خیلی مهم نیست کی. هفته‌ی پیش با ایمان حرف این بود که چرا سر هر اتفاقی اولین حسم انزوا و تک‌افتادگی است و می‌روم توی پیله‌ی خودم. می‌دانم مکانیزم دفاعی است. این تو امن‌تر است، ولی بیرون ــ و حتی این تو ــ همه چیز دارد از هم می‌پاشد. هرچقدر هم که خودم را از حواشی اخبار و بحث‌ها دور می‌کنم باز طنینِ اصل اتفاق‌ها مهیب است. خودم را به‌زور می‌کشانم پای کار، ولی آن‌جا هم دیگر تمرکز ندارم. هنوز هم مؤمنانه معتقدم تعهد به ادبیات تنها کار معنی‌داری است که از من برمی‌آید؛ یعنی می‌شود رفت بیرون و اشک‌آور و باتوم خورد و دوید و شاید دستگیر شد و گلوله خورد و همه‌ی این‌ها، ولی راستش به نظرم بی‌معنا می‌آیند، هزینه‌ی الکی‌دادن است بدون دستاورد مشخص. هیچ راه دیگری هم به ذهنم نمی‌رسد. همه‌چیز هولناک است و هیچ پیش‌فرضی درست نیست.

پ.ن. دیشب دوتا خواب دیدم، اولی‌اش را می‌سپرم به فروید، دومی‌اش این بود که برادرزاده‌ام برای اولین‌بار اسمم را کامل می‌گوید. گفت «معین بریم اون‌جا» یا «معین اون‌جا چیه؟»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر