یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۰

Tiding of Comfort and Joy Really Sucks

از در و دیوار خانه عکس می‌ریزد. مامان و بابا هر چی قاب عکس داشتیم و داشت تو کشوها خاک می‌خورد انداخته‌اند به کار. عکس‌های همان چندتا قاب عکس کوچکی هم که افتاده بودند به کار عوض کرده‌اند و جاش عکس‌های نو گذاشته‌اند. عکسی که برادر بزرگم با عروس اوّل روز نام‌زدی‌اش در آتلیه گرفت و در آن عروس اوّل گوشه‌ی دامنش را گرفته بالا و آتلیه هم بک‌گراندش طرح مِلویی گذاشته، کنار آی‌فون جای نقاشی فرش‌چیان را گرفته. عکس دو نفری برادر وسطی با آن یکی عروس  آمده روی اوپن آش‌پزخانه جای آن عکس خانوادگیه که در آن قد من به زور به اوپن می‌رسید، کنارش عکسی است که من از عروس دوم در عقد گرفتم و چون تابلوهه دو وری است، آن‌ورش عکسی است که از عروس اوّل گرفتم. روی هر کدام از دو بوفه‌ی پذیرایی عکس تکی هر عروس، عکس دو نفری هر عروس و داماد و یک عکس همین‌جوری دیگر گذاشته‌اند که در یکی‌ش ما پنج نفر دور تاب جمع شده‌ایم، من و دو عروس و داماد. مامان و بابا هر چند وقت یک بار به من می‌گویند بیا عکس‌ها را نشان بده ببینیم کدام را بدهیم چاپ. هر بار عکس‌ها را می‌بینند با همان ذوق اوّل درباره‌ش حرف می‌زنند؛ چه خوشگل شده این عکس، ولی آرایشگره خوب درستش کرده بود، بچه‌م یه ذره صورتش پُر شه خیلی خوش‌تیپ می‌شه، از این دوتا چاپ کنیم یکی‌شو بدیم به مامان‌بزرگ، این‌ها رو باید بریزی رو فلش بدیم به یارو؟ بعد عکس‌ها را می‌دهند چاپ و می‌بینند قاب‌ها تمام شده و نمی‌دانند چه کارشان کنند، یک عکس از قاب‌ها‌‌ی قدیمی را برمی‌دارند می‌چپانند توی آلبوم یا زیر شیشه و جاش یکی از این عکس‌های جدید را می‌گذارند، قرار مدار می‌گذارند که بروند قاب جدید بخرند، قابی را که در آن لوح تقدیر از بابا بوده برمی‌دارند و توش چهارتا عکس می‌گذارند. حالا که عکس‌ها را نگاه کنی، انگار قبل از این شش ماه خانواده‌ای وجود نداشته، انگار قبل از این همه مُرده بودیم.