چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۲

کژ گریستن

تا همین چند سال پیش همیشه آماده‌ی گریه‌کردن بودم و اشک‌هام هیچ فرصتی را برای ابراز وجود از دست نمی‌دادند. هرجا بار احساسی یا عصبی ماجرایی زیاد می‌شد گریه‌ام می گرفت. موقعیت‌های شرم‌آوری هم درست می‌شد. وسط دعواهام با بابا، وقتی سرم داد می‌زد و من جوش می‌آوردم و آماده‌ی زدن کاری‌ترین ضربه می‌شدم، ناگهان صدام لرز می‌گرفت و سرخی صورتم می‌زد به چشم‌ها و بعد می‌دیدم جای واردآوردنِ ضربه گریه‌ام گرفته. واقعن شرم‌آور بود. می‌آمدم قدرت‌نمایی کنم و غرورم را حفظ کنم، جاش ضعفم از چشم‌هام می‌زد بیرون. الآن که به آن روزها فکر می‌کنم، خودم را می‌بینم ایستاده وسط هالِ کم‌نور خانه؛ عصبی، تحقیرشده، بی‌پناه. بعد از آن هم دیگر نمی‌شد صدام را بالا ببرم و بگویم این حق بدیهی من است که فلان، صرفن می‌توانستم برگردم تو اتاق و تو راه در را محکم ببندم.
به گذشته‌های دور هم که نگاه می‌کنم وضع همین است. کلاس پنجم که بودم کلاسم را عوض کردند و تو کلاس جدید تنها بودم. شاگرد اول و مبصر کلاس از این‌که رقیب سرسختی پیدا کرده عصبانی بود و همیشه دنبال راهی بود که من را شکست دهد. قیافه‌اش هنوز توی ذهنم هست؛ موهای لخت مشکی کوتاه داشت و چندتا کرک جای سیبیل. قیافه‌ی کلاسیک بچه‌تخس‌ها. تنها دعوایم در طول دوران مدرسه با او بود. یعنی دعوایی که نبود، او بود که بعد از مدرسه من را زد و گفت از سر راهش بروم کنار یا یک همچین چیزی. الآن که دارم این را می‌نویسم برام عجیب است که بچه‌ی یازده‌ساله به این خشم برسد که یکی را بزند و تهدیدش کند، واقعن چه‌ش بود؟ یک بار هم قبل از این‌که معلم بیاید سر کلاس من را از کلاس انداخت بیرون. ایستاده بودم دم در و به پیچ پله‌ها نگاه می کردم و دعا می‌کردم معلم نیاید. هرچند وقتی توی کلاس را نگاه می‌کردم ببینم واقعن مبصره نمی‌خواهد من را برگرداند سر کلاس- که نمی‌خواست. می‌خواستم قوی باشم و توضیح بدهم که کاری نکرده‌ام و بی‌خودی افتاده‌ام بیرون. معلم از پایین پله‌ها من را دید و دیگر نگاهم نکرد تا برسد بهم. خواستم شروع کنم که آقا اینا فلان و آقا جباری فسار که معلممان نگاهم کرد و گفت: «هرچه بگندد نمکش می‌زنند، وای به روزی که بگندد نمک» روی هر کلمه تأکید کرد و سرش را خیلی مصنوعی به تأسف تکان داد. به جای هر واکنشی چشم‌هام داغ شد و گریه‌ام گرفت. گریه‌ی استیصال.
حالا این‌جور نیست. خیلی سخت گریه‌ام می‌گیرد و بیش‌تر وقت‌هایی که می‌گویم گریه‌ام گرفت، عملن صدای نامفهومی از خودم درمی‌آورم و زور می‌زنم اشکم درآید. در واقع کل پروسه‌ی بغض و زاری و هق‌هق خشک‌خشک انجام می‌شود. به سکسِ بدون ارضا می‌ماند، فقط خسته می‌شوی ولی خالی نمی‌شوی و سنگین می‌مانی. وقت‌هایی که خیلی سنگین‌ام، به کلی آهنگ و شعر و فیلم متوسل می‌شوم تا گریه‌ام بگیرد، اما جواب نمی‌گیرم. نهایتش ممکن است نازک شوم و حس کنم دیگر چیزی نمانده که گریه‌ام بگیرد -که نمی‌گیرد. متأسفانه بشر هنوز نتوانسته این ابتدایی‌ترین نیازش را تضمینی برآورده کند. مثلن باید چیزی مثل پورن برای آبِ چشم هم ساخته شود. چیزی که وقتی سنگین بودی ببینی یا هرجور دیگری استعمالش کنی تا اشکت درآید و بیفتی به هق‌هق و بعدش سبک شوی. بعد هم بروی دنبال بقیه‌ی زندگی‌ات.

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

بشینیم و سحر پا شیم

معمولن یک به بعد کار خاصی ندارم و بیدارماندن‌ام دیگر زیاده‌روی است، اما نمی‌خوابم. یعنی تا جمع‌وجور کنم (چی را جمع‌وجور کنم؟) و اراده کنم بخوابم می‌شود سه، چهار. فکر کنم مال این باشد که از خواب می‌ترسم، یعنی بیش‌تر از این می‌ترسم که روزم را تمام کنم، چون تازه آن موقع‌هاست که تازه به شهودی از خودم و روزم می‌رسم. معمولن قبل از خواب مخاطب فرضی‌ای گیر می‌آرم و باهاش حرف می‌زنم، دیشب ای‌میل بلندبالایی نوشتم و توش همه‌ی ناراحتی‌هام را با دلیل و مثال و نمودار توضیح دادم. خیلی دقیق و شفاف؛ جوری که اگر عمومی‌اش می‌کردم از این‌که آدمی با فهم و خودآگاهی من تکلیفش با خودش روشن نیست متعجب می‌شدید. البته چون دم خواب بود آن ای‌میل را هیچ‌وقت ننوشتم، گفتم دیر که نمی‌شود، فردا صبح می‌نویسم. اما امروز صبح هیچ خبری از آن شفافیت نبود. چندباری هم شده که آن موقع شب، دم صبح، با یکی حرف زده‌ام و فردا صبحش که حرف‌هام را خواند‌ه‌ام از این‌که توانسته‌ام آن حرف‌ها را بزنم متعجب شده‌ام. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم عمیق‌ترین لحظات دوستی‌ام با آدم‌ها همین دم صبح‌ها بوده، به خصوص وقتی اذان هم می‌گویند و به هم می‌گوییم اوه، صبح شد، نخوابیم؟ یعنی همان وقت‌هایی که آدم دلش نمی‌آید بخوابد که وقتی بیدار شد برگشته باشد به همان زندگیِ روزمره‌ی همیشگی.
من شب‌‌ها نازک می‌شوم و روزها پوست‌کلفت، شب‌ها تصمیم می‌گیرم و روزها به تصمیمم شک می‌کنم، شب‌ها آهنگ که گوش می‌کنم بغض می‌کنم و روزها نمی‌توانم آهنگ‌هایی که گوش می‌کنم دنبال کنم. شاید به خاطر همین‌ها باشد که دوست ندارم بخوابم، میلِ خودآزارانه‌ای ته وجودم دوست دارد به خودم، خودِ ضعیف و شکننده‌ام ضربه بزند. دوست دارم خودِ مبهم و قوی روزها را انگلوک کنم، دوست دارم پوسته‌ام بشکافد و مایع غلیظ و چرک زیرش بیرون بزند؛ کثافتش هم اگر همه جام را گرفت، گرفت؛ بعدن فکری به حالش خواهم کرد.