جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷

Previously On Moeen

دلم می‌خواهد من و گذشته، مثل همفری بوگارت و اینگرید برگمن ِ کازابلانکا هم‌دیگر را پس از سال‌ها ببینیم، ببوسیم، در آغوش بگیریم و برای هم از روزهایی که رفته‌اند بگوییم. بعد به هم قول بدهیم که دیگر هم‌دیگر را ول نکنیم و هرجور شده برگردیم به آن روزهای خوش.
...ولی بعد گذشته راه خودش را کج می‌کند و می‌رود و من نمی‌توانم جلوی رفتنش را بگیرم. همیشه همین‌طور بوده.

خدابازی

من همین‌جا رسما اعلام می‌کنم فوق‌العاده‌ترین -دقیقا به معنی لفظی فوق‌العاده- نویسنده‌ی تاریخ عالم بشریت سلینجره. و بقیه‌ی نویسنده‌هایی که تو Menu می‌نویسم که خوبن، فقط در حد خودشون خوبن...


[مسلمه که نظرم دقیقا این نیست. خواستم بگم این بشر در حدود خدا و اون طرفاس و آثارش رو باید بارها خوند.]

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۷

رنگ‌های رفته‌ی دنیا

نشد دیگر. هرچه زدم و زدی، خورد به در بسته. خسته‌مان کرد بدتر. می‌شد بشود یا نه، نمی‌دانم. اما من می‌دانم، تو هم می‌دانی که نمی‌توانستیم. الکی زور می‌زدیم. یعنی حالا که فکر می‌کنم اگر پریروز آن‌طور نمی‌گفتی، شاید کار به این‌‌جا نمی‌کشید. دست نمی‌شُستم. ولی خب، گفتی. حالا پریروز هم نمی‌گفتی، بالاخره یک جور دیگر، یک روز دیگر می‌گفتی، می‌فهماندی. نگو منظوری نداشتی و از دهنت پرید. نه این‌که حتما منظوردار گفته باشی -نه، حرفم این نیست- می‌خواهم بگویم حرفی که زدی، همان جمله‌ای که گفتی، چیزی نبود که بادِ هوا آورده باشد. به‌هرحال یک‌جورهایی قبل‌تر ناخودآگاه بهش فکر کرده بودی. آدم که الکی حرف نمی‌زند. آن هم در شرایطی که به قول خودت، چیزی بد نبود. دستِ کم برای تو بد نبود. اما برای من همه چیز بد بود. همه چیز بوی غریبگی می‌داد. تو هم غریبه بودی. گفتم که، نمی‌شد درستش کرد. حالا نمی‌دانم از کی فهمیدم که همه چیز خراب شده. ولی فهمیده بودم. چند بار هم گفتم. گفتم که این‌طور نمی‌شود. گفتم که خراب شده‌ام، خراب شده‌ای. همه چیز خراب شده بود. کاش می‌دانستم از کجا خراب شدن شروع شد و برمی‌گشتیم به آن روز. بعد دوباره از همان‌جا یک جور دیگر ادامه می‌دادیم. اگر می‌شد، چه کسی می‌توانست بگوید که دوباره به این‌جا نمی‌رسیدیم؟ اصلا حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم از هر کجا که شروع کنیم، هر راهی را هم که برویم، به همین جا می‌رسیم. آخر من، منم و تو، تویی. آدم که عوض نمی‌شود. اگر هم بشود، دوباره کم کم می‌شود خود قبلی‌ش. حداقل تو می‌شدی همان که بودی. حالا هی بیاییم و دوباره بگوییم که این‌جور که نمی‌شود و فکر کنیم چه‌جوری درست می‌شود که چی؟ که یک هفته عوض شویم و دوباره بشویم خودِ قبلمان تا باز بنشینیم فکر کنیم و حرف بزنیم که چرا این‌جور شد؟ انصاف بده، خسته کننده نیست؟
خسته کننده که چرا، هست. اگر نبود، خب ادامه می‌دادیم یک‌جور. می‌گفتم که بدی‌هاش به خوبی‌هاش دَر. اما من نمی‌دانم، واقعا نمی‌دانم با خستگی چه کار کنم؟ تا کی خودم را، خودمان را، بیندازم روی یک دایره‌ی بسته که هی دورش بزنیم و هی بچرخیم دورش و دوباره برسیم به یک‌جایی که قبلا دیده‌ایمش؟ بعد رویمان را برگردانیم و دوباره دور بزنیم؟ نه، تو بگو. تا کی می‌شود چرخید؟ مگر آدم چقدر توان دارد؟
فقط می‌دانی الآن، دقیقا همین الآن، حسرت چی را می‌خورم؟ حسرت این را می‌خورم که -چه فرقی دارد اصلا که حسرت چی را می‌خورم؟- حسرت این را می‌خورم که این آخری که با صدای خفه گفتی خداحافظ، نه من گفتم و نه تو گفتی که چقدر دلمان برای هم تنگ خواهد شد. برای تک‌تکِ لحظاتی که ما را کشاند به این‌جا. اصلا دلمان برای همان دایره‌ای که روش می‌چرخیدیم هم تنگ می‌شود. نگو نمی‌شود. مگر می‌شود دل‌تنگ نشد؟

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

چیز مهمی نیست

این چند روز از آن روزهایی بودند که معین حالش خوب نیست. از آن‌ها که درونِ خودش می‌رود و سر ِ خودش نق می‌زند. حوصله‌ی کسی و چیزی را ندارد و هر چیز کوچکی، حتا یک جمله‌ی معمولی، براش بزرگ می‌شود و بدونِ آن‌که بفهمد چندبار پیش خودش تکرار می‌کند. بعد -بسته به جمله‌ای که تکرار می‌کند- لب‌خند می‌زند یا غمگین می‌شود.
معین می‌داند. این روزها را هم مثل روزهای قبل پشتِ سر خواهد گذاشت و همه‌ی چیزهای کوچک و بزرگش را فراموش خواهد کرد. این روزها روزهای مهمی نبودند، اتفاق خاصی هم نیفتاد. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم از اولش هم چیز مهمی برای نوشتن نداشتم. بی‌خود شروع کردم به نوشتن.

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

اندوه

یه‌وقت‌هایی هست آدم عصبانی می‌شه یا شاکی یا یه همچین چیزی، این‌جور وقتا رو می‌شه یه کاری کرد. ولی وقت‌هایی هست -که حالا دل از حجمش پُرتر می‌شه یا دلِ آدم تنگ می‌شه- که دلِ آدم لب‌ریز می‌کنه، اون رو اصلا نمی‌شه کاریش کرد. خیلی بده!
+

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۷

تهدیدآمیز

آقا به جونِ خودم نیم ساعت پیش یکی زنگ زد گفت «معین خودتی؟» گفتم «آره.» گفت: «پاتو از زندگی‌ش بکش کنار... اولین‌بار نیست بهت می‌گم، آخریش هم نیست... از من گفتن بود، حواستو جمع کن.» بعد هم قطع کرد. شماره‌ش هم تهران بود. با پیش‌شماره‌ی ۲۲۵۹. حالا کدوم مسخره‌ای این شوخی رو کرد، نمی‌دونم. حتا نگفت زندگی ِ کی که یه‌وقت پامو اشتباهی کنار نکشم. [:دی]

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷

هیچ‌وقتِ دیگر

به کل روز می‌ارزد، نیم ساعتِ مانده به افطار. پر است از احساسات خوب و حسرت‌های گذشته. پر است از لحظات دعای سال‌های قبل و نیازهای سال‌های رفته. فقط کافی است شجریان «ربّنا» را بخواند و سفره‌ی افطار پر شود از سیاهی خرما و نارنجی زولبیا و نان و چای. آن وقت همه چیز زنده می‌شود. می‌شوم پسربچه‌ای که کله‌گنجشکی روزه می‌گیرد و بعدازظهرها دلش فقط یک لیوان آب می‌خواهد. آن وقت است که رنگِ همه‌چیز عوض می‌شود و اذان مؤذن‌زاده طنینی می‌اندازد که هیچ‌وقتِ دیگر نمی‌اندازد.