چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

چیز مهمی نیست

این چند روز از آن روزهایی بودند که معین حالش خوب نیست. از آن‌ها که درونِ خودش می‌رود و سر ِ خودش نق می‌زند. حوصله‌ی کسی و چیزی را ندارد و هر چیز کوچکی، حتا یک جمله‌ی معمولی، براش بزرگ می‌شود و بدونِ آن‌که بفهمد چندبار پیش خودش تکرار می‌کند. بعد -بسته به جمله‌ای که تکرار می‌کند- لب‌خند می‌زند یا غمگین می‌شود.
معین می‌داند. این روزها را هم مثل روزهای قبل پشتِ سر خواهد گذاشت و همه‌ی چیزهای کوچک و بزرگش را فراموش خواهد کرد. این روزها روزهای مهمی نبودند، اتفاق خاصی هم نیفتاد. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم از اولش هم چیز مهمی برای نوشتن نداشتم. بی‌خود شروع کردم به نوشتن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر