چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷

هیچ‌وقتِ دیگر

به کل روز می‌ارزد، نیم ساعتِ مانده به افطار. پر است از احساسات خوب و حسرت‌های گذشته. پر است از لحظات دعای سال‌های قبل و نیازهای سال‌های رفته. فقط کافی است شجریان «ربّنا» را بخواند و سفره‌ی افطار پر شود از سیاهی خرما و نارنجی زولبیا و نان و چای. آن وقت همه چیز زنده می‌شود. می‌شوم پسربچه‌ای که کله‌گنجشکی روزه می‌گیرد و بعدازظهرها دلش فقط یک لیوان آب می‌خواهد. آن وقت است که رنگِ همه‌چیز عوض می‌شود و اذان مؤذن‌زاده طنینی می‌اندازد که هیچ‌وقتِ دیگر نمی‌اندازد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر