پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۱

«تنها نخواهم ماند»

باید سعی کنم همه چیز را از نو تعریف کنم. اشیاء را از خاطره و مفهوم خالی کنم، برگردم به آن چیزی که هستند. «تنها نخواهم ماندِ» کلهر فقط یک سی‌دی است که دوست داشتم بشنوم و حالا دارم می‌شنوم، مهم نیست که کی برام گرفته است. انقلاب خیابانی است در تهران، فرانسه نام قنادی‌ای است لمیده در آن منتظرِ من، قنادی‌ای است که تازه شناختمش، قبلن آن‌جا نرفته‌ام، نه، نرفته‌ام. باید گذشته را رها کنم، باید بی‌خیالِ گشتن در کوچه‌پس‌کوچه‌هایش شوم، باید فکر کنم «درختِ زندگی» فیلمی است که دیدم و دوست داشتم، همین، همین. چیز دیگری نیست. چیزکیک کیکی است خوش‌مزه که خانگی‌اش را هم تجربه کرده‌ام و از این به بعد اگر هوس کردم، باید بروم کافه‌ای جایی بخورم. همین. به اتاقم که نگاه می‌کنم، به کتاب‌ها، به دفترچه‌ام، به مدادنوکی‌ام، کیفم، باید فقط کتاب و دفترچه و مدادنوکی و کیف ببینم. باید فقط کارشان را بکنند، باید از هر چیز دیگری خالی شوند، کارشان یادآوری نیست، کارِ مدادنوکی نوشتن است، باید بنویسد، می‌نویسد، می‌نویسم. همین. همین کارها را می‌کنم و به موبایل نگاه نمی‌کنم.
هر چیزی که از آینده در ذهنم بود پاک شده، به زودی می‌رسم تهِ این جاده و و سقوط می‌کنم، یعنی مثلِ کارتون‌ها می‌دوم و ناگهان به خودم می‌آیم می‌بینم زیر پایم خالی است، به دوربین نگاه می‌کنم، دست تکان می‌دهم و می‌افتم. اصلن همین‌که تا حالا دوام آورده‌ام باید از عادت باشد، از فکرِ این‌که گذشته هنوز ادامه دارد، فکرِ مسخره‌ی این‌که دارم تو همان جاده‌ای می‌روم که قبلن می‌رفتم، همان راه، همان آدم، همان صدا، همان. اما می‌رفتم، نمی‌روم. زنگ می‌زدی، زنگ نمی‌زنی. باید فعل‌ها را درست کنم، زمان را کش ندهم تا این‌جا که الآن هستم، زمان را باید یک‌جا قطع کنم، جایی حوالیِ کِی؟ کدام روز، کجا، نخ زمان پاره شد و هر کدامِ ما را پرت کرد یک طرف؟ کجا، کِی، تو بگو. تو نه، او -ضمیرها را هم باید درست کنم- او بگوید. او نمی‌گوید، او می‌گفت. نمی‌گوید.

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

آتش‌فشان

هر بار که می‌بینمش تغییری کرده؛ موهایش داشت دوباره مشکی می‌شد، یک پرده چاق‌تر شده بود -دست‌ها، دست‌های کوچکِ تپل- و جای لنز عینک زده بود. با عینک بیش‌تر شبیه به تصویرِ به‌روزنشده‌ی ذهنم شده بود، شبیه به همان دختر سال اول دانشگاهی که با هم می‌رفتیم مؤسسه‌ای که به چهارنفر بدبخت‌تر از خودمان مشاوره‌ی کنکور بدهیم. در آش‌پزخانه‌ی کافه ایستاده بودم -آش‌پزخانه آبی و کوچک بود، روی بُردش دستورهایی نوشته شده بود، چیزهایی برای یادآوری، دست‌خط بازی‌گوش بود و می‌شد حدس زد که نویسنده‌اش وقتِ نوشتن سعی داشته صمیمیت و باحال‌بودنش را هم به دست‌خط منتقل کند- نگاهش می‌کردم، چیزکیک را برید و روی بشقاب چید و در حبابی‌اش را گذاشت، گفت که نان‌تست بزرگ بگیرند بیارند، به هم‌کارش که موهای فر داشت و سبیل داشت و عینکی بزرگ با قاب نازک سیاه داشت، گفت که به خیارها دست نزن، خودم رنده‌شان می‌کنم. سر لیمو را می‌کند و شیپور کوچکی توش می‌کرد، شیپور می‌چرخید، آبِ لیمو حباب می‌کرد و با فشاری کوچک کل دهانه‌ی شیپور را می‌گرفت و خالی می‌شد توی ظرف. لیمویی دیگر. آن بیرون داشت تئاتری اجرا می‌شد و ما به زحمت صداش را می‌شنیدیم. لایه‌های صداهای نامفهوم آدم‌ها، سکوت، سکوتِ من. کلن ده نفر آمده بودند تئاتره را ببینند و سه چهار نفر اجرایش می‌کردند. ماجرای تئاتره فکر کنم این بود که کارگردان تئاتری دیر به اجرا می‌رسد و نمی‌تواند برود تو. از همان پشتِ در -و در کافه‌تریای دم در تئاتر- توصیه‌های لازم را می‌کند (می‌خوام الان نور فید شه، چرا آهنگ پخش نمی‌شه؟) قصه‌ی دیگری هم در جریان بود که انگار این بود: زنِ کارگردان با وکیلی روی هم ریخته بود و کارگردان نمی‌خواست طلاقش دهد. فکر کردم باید از دید زدنِ تصویر چلانده‌شدن لیموها دست بردارم، چیزی بگویم. گفتم: «واسه چی آب‌لیمو می‌خوای؟» گفت: «شربت لیمو. موخیتو می‌گن؟» دستش را مکید. زخم شده بود و لیموها می‌سوزاندش. دوباره گشتم. باید چیزی گیر بیارم که بگویم و حرف ادامه پیدا کند، خط ممتدِ حرف. باید خودم را بچلانم که حرفی حباب‌کنان بزند بیرون. دوتا لیموی دیگر برداشت و حلقه‌حلقه‌شان کرد -وقتی دیدم لیمو برمی‌دارد خواستم کمکش کنم که دستش نسوزد، فکر کردم تا بخواهم دستم را بشویم و بگویم که بده‌شان به من، کارش را کرده تمام شده و حرفِ من شده تعارفی بیات و بی‌رمق. تئاتره به جایی رسیده بود که انگار لپ‌تاپی که قرار بود موسیقی تئاتر در تئاتره را پخش کند، خاموش شده بود و بازیگری که نقش کارگردان را بازی می‌کرد این بیرون داشت تو سر خودش می‌زد، زنگ زد به یکی و گفت الآن فلانی برایت آهنگ می‌زند و میکروفون را بگیر جلوی گوشی که همین بشود موسیقی متنِ اجرا و بعد صدای گیتار آمد -ارتعاش آرام سیم‌ها به نوبت؛ تکرار، تکرارِ همان ریتم. فکر کردم بی‌چاره‌ها حتمن این صحنه‌ی مسخره در ذهنشان بوده و کلی فکر کرده‌اند که چه‌طوری بچپانندش توی تئاتر و یکی مثلن گفته می‌شود لپ‌تاپ خاموش شود (لابد فقط همین یک لپ‌تاپ هم آن‌جا بوده، شارژرش هم نبوده) صحنه‌ی غم‌انگیزشان از فرط رقت‌آوری غمگینم کرد. پرسید: «چی کار می‌کنی معین؟» گفتم: «هیچی، می‌رم دانشگاه.»، «تموم نشده درسِت؟»، «نه هنوز.» تئاتره تمام شد، همان ده نفر دست زدند و یکی از اعضای گروه گفت که خیلی لطف کردید که شبِ چهارشنبه‌سوری آمدید کار ما را ببینید و در نهایت اجرای امشب را تقدیم کرد به تماشاگران.
وقتِ رفتن از بیرون از لابه‌لای میزها -رومیزی‌های چهارخانه‌ی قرمز و سفید، صندلی‌های چوبی، خاطره‌ی گنگ کافه‌آنتراکت سوخته‌- دوباره نگاهش کردم. تکیه داده به پیش‌خوان، دست تکان می‌داد، پشتش انواع قهوه بود و تخته‌سیاهی بزرگ بالای سرش بود که مِنوشان بود. لب‌خند زد و باز دست تکان داد. بعد بیرون آمدم و پله‌ها پیچ خوردند و آسمان سفید پیدا شد. فکر کردم که اگر الآن، همین‌جا، آب شوم و لابه‌لای این کاشی‌ها نفوذ کنم، چه می‌شود؟ اگر نبودم و خاطره‌ای چیزی هم از من نمی‌ماند، چه می‌شد؟ چهار نفر کم‌تر می‌خندیدند، تو اعتماد به نفست بیش‌تر می‌ماند، بابا کم‌تر عصبانی می‌شد، مامان خیالش راحت‌تر بود، دیگر چی؟ ابرها را نور قرمزی پاره کرد که از پشت ساختمان‌ها بالا می‌آمد؛ آن بالا ترکید و قطره‌هایش پاشید، حس کردم قطره‌ها می‌ریزند روی سرم.

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

من تو هر جمعیتی نالان شدم

قرار است آخر هفته با هفت‌نفر دیگر برویم شمال و من چند روز است هی از خودم می‌پرسم که آیا می‌توانم سه چهار روز تحملشان کنم یا نه. خب، مسأله این نیست که قابل تحمل نیستند یا معاشرت با آن‌ها سخت است، مسأله این است که هر جمعِ دیگری هم که بودند، یعنی هر جمع دیگری هم که تا به حال در آن بوده‌ام و دیده‌ام، چه فامیل چه دوست، بعد از یکی دو روز برام به شدت حوصله‌سربر شده است. این مشکل را خیلی در دیگران ندیده‌ام، یا دستِ کم این‌قدر که برای من پررنگ است برای دیگران نبوده. کجای کار می‌لنگد، چی باعث می‌شود که بودن در جمع معذبم کند، بیازاردم، در شرایطی که با هر کدام از آدم‌هایش می‌توانم به راحتی حرف بزنم؟ شاید دلیلش این باشد که جمع‌شدن آدم‌ها معمولن باعث می‌شود ویژگی‌های مشترکشان پررنگ‌تر شود. شما در هر کسی بالأخره نقطه‌ی مشترکی پیدا می‌کنید که سر آن با هم معاشرت کنید (تازه اگر همان هم پیدا شود)، ولی خیلی بعید است که پنج‌نفر آدم ویژگی‌های مشترکِ قابل تحملی داشته باشند. این‌جوری می‌شود که یا چیز مشترکی کلن نیست و جمع به جنگولک‌بازی می‌افتد که معلوم نشود به هم نمی‌آیند یا آن چیز مشترک می‌شود تمام آن جمع.

***

تصور کنید آدم‌هایی را که یک‌جور شوخی می‌کنند، یک‌جور فکر می‌کنند، یک‌جور لباس می‌پوشند، یک‌جور حرف می‌زنند، یک‌جور می‌رقصند، یک‌جور رؤیا می‌بافند. هر کس می‌خواهد خودش باشد و خودش است، اما از دور که نگاه کنی، همه را یک‌جور می‌بینی، هر کس خودش است، اما مثل دیگران. این تصویر است که می‌آزاردم. حالا که فکر می‌کنم -و کمی هم بیش‌تر روی کی‌بورد قوز کرده‌ام- می‌بینم که بیش‌ترِ عمرم داشتم از همین فرار می‌کردم. از این‌که تکه‌ای از این تصویر باشم. یعنی اگر یکی از بالا ببیندمان، من را یکی ببیند مثل بقیه. هر وقت بیش‌تر در این موضوع دقیق می‌شوم -دارم سریع‌تر و پراشتباه‌تر تایپ می‌کنم، هی برمی‌گردم عقب، کرسر را می‌بینم که هلک‌هلک برمی‌گردد، پاک می‌کند و دوباره هلک‌هلک می‌آید سر جاش یعنی جایی که من باید ادامه دهم، ادامه می‌دهم- می‌بینم که بیش‌ترِ آدم‌ها نمی‌خواهند جزء این تابلو باشند، اما راه فراری به بیرون ندارند. در نهایت یک دور می‌زنند و از یک ور تابلو می‌روند یک ور دیگر. خب، لابد من هم یکی‌ام مثل دیگران، فرارهای من هم همان‌قدر بی‌نتیجه است که مالِ دیگران -الآن برگشتم از اوّل خواندم، قرار نبود به این‌جا برسم، رسیدم.