سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۶

پروژه‌ی جدید را شروع کردیم. پروژه‌ی شخصی‌ای است که به زور، خودخواهانه، تجاری و جمعی‌اش کردم تا در طول چند سالی که درگیرش خواهم بود کم نیاورم. رفته بودیم فیلم‌برداری خانه‌ی زوجی که داستان‌شان را تعریف کنند. چند ساعت تعریف کردند، سیر تا پیاز، با جزئیات. یک جایی‌اش وسطِ حرف‌ها یک چیزهای فراموش‌شده‌ای از زندگی خودم یادم افتاد، دیدم مدام دارم خودم و روابطم را جای آن‌ها می‌گذارم و تصور می‌کنم اگر ما بودیم چه کار می‌کردیم. نتیجه ناامیدکننده بود. یک‌هو فهمیدم دارم با داستان‌های دیگران حفره‌های زندگی خودم را کامل می‌کنم. همان چیزی شد که دوستم تلنگرش را زده بود: که به نظرم موضوع پروژه‌ات قصه‌های دیگران نیست، موضوعِ اصلی قصه‌ی خودِ آدمی است که می‌خواهد آن‌ها را جمع کند. بعد، ساعت ۳ نیمه‌شب، دختره بهم پیغام داد که لعنت بهت معین، دارم هی می‌کاوم هی چیزهای جدید یادم می‌آد، روزهای سیاه اومده جلوی چشمم. فکرِ این‌جایش را نکرده بودم. فکر نکرده بودم وسط شنیدن قصه‌های آدم‌ها قرار است چه چیزهایی یادشان بیاورم و یادم بیاید. گفتم می‌خوای کنسلش کنیم؟ گفت نه، داره گره برام باز می‌شه. گفت تو چی؟ اذیت نمی‌شی؟ گفتم نه، واسه منم گره باز می‌شه. امیدوارم باز شه. از یک طرف هیجان‌زده‌ی کارم و از طرف دیگر، نگران که نکند از پسِ مسیرش برنیایم. یک‌جورهایی مثل تراپی می‌ماند. تراپی از خلال دیگران.

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۶

پرتره، سه

روی پل خواجو رو به سی‌وسه پل نشسته‌ایم و من دارم منبری درباره‌ی مصرفی‌شدن فرهنگ می‌روم. منبرم از این‌جا شروع شده که توی اصفهان مجتمع تجاری نمی‌بینم (می‌گوید «یه لطفی که به اصفهان کردن اینه که یه مرکز خرید گنده سه چهار کیلومتری شهر ساخته‌ن، مردم می‌رن اون‌جا خریداشون رو می‌کنن.») و یک‌جوری ربطش می‌دهم به مجتمع تجاری‌های تهران که تویش کتاب‌فروشی و سینما می‌سازند و این‌جوری دارند مصرف فرهنگی را بالا می‌برند که به خودی خود اشکال ندارد اما مشکلش این است که خود فرهنگ هم متمایل می‌شود به مصرف و مثلن دیگر فیلم‌سازها برای همان طبقه‌ی متوسطی فیلم می‌سازند که مخاطبش‌اند، و این‌جوری فیلم‌ها همه شبیه به هم می‌شود. و فکر می‌کنم حکومت هم از این قضیه خوشش آمده، چون طبقه‌ی متوسط فربه‌تر و راضی‌تری می‌سازد.
«بودریار هم همینو می‌گه. می‌خواستم بهت بگم بخونی. می‌گه تو مال‌ها حتمن یه مرکز موسیقی هم می‌سازن که...»
«که زهر مصرفی‌بودنش رو بگیره؟»
«آره. آفرین.»
سیگار در می‌آورم و نچ‌نچ‌نچ‌نچ می‌کند.
«از سیگار بدت می‌آد؟»
«نچ.»
نچ‌نچش ریتمیک است. «با حرف اولت موافقم ولی با حرف دومت نه...»
«می‌دونم، تئوری توطئه به نظر می‌آد. ولی...»
«...اینا که مشکلشون با مثلن خامنه‌ای حل نمی‌شه.»
«آره، ولی راضی‌تر شدنشون باعث نمی‌شه از مطالباتشون دست بکشن؟ دارن طبقه متوسط رو هی چیزتر می‌کنن، فربه‌تر، که...»
«طبقه متوسط همه جا راضی و فربه‌س.» 
«ببین آخه اینا مثلن دنبال چی‌ان؟ چیز. حجاب. رفع حجاب. نگرانی من اینه که...» منبرم را ادامه می‌دهم و از داداچ‌های طبقه‌متوسط به بالایی می‌گویم که گروهی تئاتر می‌روند، چون دور همی خوبی است و بخشی از میل روشنفکری و سلبریتی‌دیدنشان را هم ارضا می‌کند. و این‌که چطور این پدیده دارد امکان ساخته‌شدن ...
«از لحنت خوشم نمی‌آد. (قیافه می‌کشد، انگار که مثلن سوسکی دیده. دقیق‌تر: چشمانش را تنگ می‌کند و شانه‌ی قوزکرده‌اش را کمی بالا می‌آورد و بعد دوباره چهره باز می‌کند) از بالا به پایینه. یه جوری که اومدن وارد قلمروت شده‌ن.»
«آره. نه. مسأله اون داداچ‌ها نیستن. مسأله اون فضاییه که شکل گرفته. که تو دیگه تئاتر، به معنی اون هنر سخت رو نمی‌بینی. فیلمی که شخصی باشه رو نمی‌بینی. اگه قرار بود هنر دنیامونو وسیع کنه، الان داره محدودتر می‌کنه. خودش چیز می‌شه... همه‌ش چیزچیز می‌کنم...»
«در واقع جای توئه که داره تنگ‌تر می‌شه.»
«اوممم. خب آره وجه شخصی قضیه همینه. راست می‌گی.»
سیگارم را گرفته و متن‌های رویش را می‌خواند. «شماره چشمت چنده؟»
«شیش، شیش‌ونیم. چطور؟»
«اوه، نه. می‌خواستم عینکتو بگیرم.»
چراغ‌هایی، صف‌کشیده در دو سوی رود، جلوی چراغ‌های رنگارنگ‌تر شهر پشتشان، شهری‌اند که انگار با شهر این‌ور رود فرق دارد.
«نورها رو چند رشته می‌بینم.»
«من... بی‌عینک... شبیه این دونه برف‌های کارتونی هستن، شیش‌ضلعی‌طورها، اون‌طوری می‌بینم.»
(نورهای دورِ شهر خاطره‌ای از شب‌های اتوبان قزوین-تهران را به یادم می‌آورد، نشسته در ماشین برادرم، بی‌عینک که خوابم ببرد و نمی‌برد، به سوی خانه‌ی مشترک کوچک خیابان شاهین شمالی تهران، اشعار سعدی روی تار، چراغ‌های روشن شهرهای سرراهی و ساختمان پر از چراغ نیروگاه، که انگار به جای بستِ داربست لامپ زده‌اند و از دور شبیه به درخت‌های کریسمس است، نورهای همه شش‌ضلعی که در هم می‌روند.)
«من دو سال پیش عمل کرده‌م. راضی‌ام. قبلش بی‌عینک نمی‌تونستم خودمو تصور کنم. ولی الان می‌بینم قیافه‌م چقدر عوض شده.»
«من عادت کردم به عینک. دیگه حسش نمی‌کنم.»
«چند سال بود نیومده بودم رو پل خواجو.»
«راه بریم؟»
توی راه، زیر نور آبی‌مهتابی پارک کوچک و بی‌نیمکت کنار رود و درخت‌های پر شاخ‌وبرگ و تپل سیاه، که ترسی کهنه را در من ریزریز رها می‌کنند، می‌گوید ما با سرزنش‌کردن آدم‌ها از سیستم غافل می‌شویم. مسخره است که از آدم‌ها عصبانی شویم و سازوکار را نبینیم. 
«آره. آره. چیپه. آدم مشکل شخصی که نداره با کسی.»
«ولی ما یادمون می‌ره که پشت این آدمه که ازش ناراحتیم یه سیستمی هست که زورش از اون بیشتره.»
«و همین باعث می‌شه با آدم‌ها مهربون‌تر شیم؟»
«اوهوم.»

دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۶

دیشب که داشتم بی‌حوصله تلگرامم را بالا و پایین می‌کردم آن ته‌اش که اسم آدم‌هایی جمع می‌شود که شماره‌شان را مدت‌هاست عوض کرده‌اند، اسمش را دیدم. Last seen a long time ago. دقیقن سه ماه پیش. آن روز مضطرب و نگران هزارویک چیز زندگی روزمره بود و زود رفت تا چند روز بعد خودش را بکشد. رفتم فایل گفت‌وگوی پارسالمان را گوش کردم. هر جمله‌ای که می‌گفت برایم معنای تازه داشت. می‌گفت داستان‌هایی را دوست دارد که وقتی تمام شدند واداری شوی دوباره و سه‌باره بخوانی‌شان تا شاید رازِ به‌چنگ‌نیامدنی‌شان را بفهمی و هربار راز جدیدی تویشان کشف کنی. می‌گفت ماجراها همه قبلن اتفاق افتاده‌اند و دوست دارد در داستان‌هایش آن گذشته را کشف کند. داستانش را تمام کرده بود و رازی تویش کشف نمی‌شد.

تابستان عجیبی بود. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت این‌قدر توی خودم گیر کرده باشم. همه چیز (واقعن همه چیز، حتا خودم) ازهم پاشیده بود و حتا نمی‌توانستم اتفاق‌ها را هضم کنم. هی حرف می‌زدم و هی طنابِ دورم سفت‌تر می‌شد. فکر می‌کردم هیچ‌وقتِ دیگر نمی‌توانم به جز حرف‌زدن کار دیگری بکنم، نمی‌توانم از این مرحله‌ی حرف توی حرف توی حرف، تناقض توی تناقض و تعلیقِ مدام زندگی رد شوم و برگردم به وقت‌هایی که زندگی بی‌فکر و تناقض در جریان بود و لازم نبود همه چیز خودآگاه پیش برود. در مواجهه با مرگ و فقدان، زندگی دیگر برایم طبیعی نبود، پیش نمی‌رفت. یادم نمی‌آمد قبلن چطوری بدون همه‌ی این‌ها زندگی روی روال بود. چیزی درونی در من روشن شده بود که من هم ممکن است آینده‌ای مشابه داشته باشم و اگر کاری نکنم، قطعن خواهم داشت. اما نمی‌دانستم چه کاری.

چند شب پیش یک‌هو به خودم آمدم و دیدم بعد از مدت‌ها دارم به چیزی در چند سال دیگر فکر می‌کنم. به دانه‌های جدیدی که جاهای مختلف داشتند رشد می‌کردند و تازه به چشمم آمده بودند. پروژه‌هایم را فهرست کردم و فکر کردم این‌ها آینده‌ی من‌اند. حس کردم بالأخره از زیر آب بیرون آمده‌ام، فکر کردم راز داستانِ تمام‌شده‌ی زندگی‌اش، درونِ من، یک لحظه به چنگ آمده و گریخته. فکر کردم شش‌ماهه‌ی دوم سال همیشه بهتر بوده، گره‌ها دارند باز می‌شوند و هوا خنک‌تر می‌شود. گذشته یک روز خودش کشف می‌شود. من از پس خودم برمی‌آیم.

یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۶

پشت جداره‌های این چاه‌ها هم دف می‌زنند

حالا آن‌قدر تاریک نیست که چند هفته پیش بود. سه شوکِ روانی در دو ماه من را به عمق تاریکی فرستاده بود که از خودم سراغ نداشتم. زندگی در سطحی نزدیک به صفر؛ کاملن بی‌حس، کرخت، ساکن. خلافِ همیشه ناامن و شکننده هم نبودم. انگار دیگر کل امنیت موضوعیتش را از دست داده بود. نه تنها امنیت، که هر چیز انسانی دیگری.
حالا چند لایه بالاتر آمده‌ام، این‌جایی که الآن هستم زندگی بیشتر جریان دارد، اما هنوز انگار دارم توی یک توپِ بزرگِ پلاستیکی وسط شهربازی می‌دوم. مدام به جداره‌ها می‌رسم، دستم را روی سطح شفافِ توپ می‌گذارم، می‌بینم که بیرونی هست که تویش آدم‌ها دارند زندگی می‌کنند، به سویش می‌دوم، توپ زیر پایم می‌چرخد، و هم‌چنان لایه‌ی کلفتی این وسط هست که همه‌ی صداها را خفه می‌کند ــ خنده‌ها می‌شوند حرکتِ اغراق‌شده‌ی لب‌ها و دهان، آدم‌ها تصویری دو بعدی و تار که از پشت لایه‌ای نیمه‌شفاف دیده می‌شوند ـ و صدای من هم انگار به بیرون نمی‌رسد، و این تو گرم و خشک است و نفسِ آدم روی جداره می‌نشیند و دید را تار می‌کند. این‌جا هوا کم و زندگی قابل رؤیت اما کماکان دور از دسترس است. انگار شوکِ روانی دیگری هم درونِ خودم رخ داده: دیدن چاه‌های عمیقی که از آن‌ها پایین خزیده‌ام. و دیگر نمی‌توان کتمانشان کرد.

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۶

Why Does Someone Have To Die?

با س. اسنپ گرفته‌ایم به سمت فرودگاه که کسی را برداریم، یا خودمان برویم جایی. وسط راه یک‌هو لاشه‌های بدنی از آسمان می‌افتد جلوی ماشین. خونِ کدر و گوشت براق و لزج. س. بررسی‌شان می‌کند و می‌گوید خواهرم است. خودکشی کرده. سیانور خورده. در خواب می‌دانستم که سیانور ماده‌ای است که می‌خوری و بدنت تکه‌پاره و آش‌ولاش می‌شود. س. می‌گوید خواهرش خودکشی کرده و توی صدایش نه غم است، نه هیچ حس دیگری. من خواهرش را ندیده‌ام و هیچی ندارم بگویم. می‌دانم دیگر نمی‌رویم جایی. شب است و تنها چیز روشن خون است.
خبر مرگ ا. را که شنیدم، س. خانه‌ی من بود. از سفر برگشته بودیم و شب پیش من مانده بود. صبح بیدار شدم و در همان حال خواب و بیدار موبایل را چک کردم و انبوه پیغام‌ها را دیدم که ازم می‌پرسیدند خبر درست است یا نه. زنگ زدم به آشنایی و گفت بله، درست است. به س. گفتم فلانی مرد. یک‌جوری که انگار می‌خواهم بگویم سفر خوبی شد، یا سفر خوبی نشد، یا هر چیز بی‌اهمیت دیگری. بعد فهمیدم ا. خودش را کشته شده است، طی یک برنامه‌ریزی دقیق. 
صبح بیدار شدم و فکر کردم چه عجیب که س. در خوابم بوده. خبر مرگِ مریم میرزاخانی را شنیدم. بعد فکر کردم خودکشی ا. برای من همین است: خونابه‌ها و لاشه‌های گوشتی که تا بخواهی ازش فرار کنی از آسمان می‌بارد جلوی پایت. همیشه دارد چکه می‌کند روی زندگی‌ام. عیان و غیرقابل‌انکار. یکی باید بمیرد تا دیگران قدر زندگی را بیشتر بدانند، یکی مُرد و مُرده‌اش همیشه جلوی پای ما خواهد بود. این قطعی‌ترین واقعیتِ زندگی است.

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۶

Great Concavity

خانمه توی پادکست نظر عجیبی داشت. می‌گفت والاس از آن نویسنده‌هاست که خوب داستان‌هایشان را تمام نمی‌کنند. چون اصلن پایان برایش معنی ندارد. در پایان یا به مرگ می‌رسیم، یا به پایان‌های زورکیِ مصنوعی، یا به پایانی که برمی‌گردد اول. ایده‌اش این بود که والاس در پایان داستان‌هایش شکست می‌خورد. می‌گفت دلیلش این است که نمی‌تواند دیالوگی که با کلی تلاش با خواننده‌اش برقرار کرده رها کند، دوست دارد ادامه‌اش بدهد، نمی‌تواند پلی که به جهان زده بی‌تردد بگذارد. می‌گفت برای منِ خواننده جذاب است که مدام برگردم و از اول شروع کنم، و برای منِ منتقد نه، یک‌جور شکست است. می‌گفت شکستِ او در پایان‌بندی از مقاومتش جلوی closure می‌آید و مقاومتش جلوی پایان به مایی که مخاطب اوییم کمک می‌کند برگردیم به شروع. حس می‌کردم دارند زندگی من را خلاصه می‌کنند.
من هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم، همیشه فکر کرده بودم پایان‌های نیمه‌باز او، پایان‌هایی که تازه خواننده را دعوت می‌کنند به ادامه‌ی خواندنِ چیزی که دیگر، به اجبار، ادامه ندارد، پیشنهادی‌اند برای نزدیک‌تر کردن داستان به زندگی. یک چیزی مثل پایان سوپرانوز. و حالا به نظرم پازلِ درستی می‌آید: برای نویسنده‌ای که تمنای این را داشت ــ و حتا صریح و ملتمسانه از خواننده‌اش می‌خواست ــ که آن چیزی را که او حس می‌کند حس کنند، نویسنده‌ای که در اوج افسردگی به نوشتن چنگ می‌انداخت، نویسنده‌ای که نوشته بود هر چیزی که تا به حال رها کرده ردِ چنگ‌زدن‌های او رویش مانده، عجیب نیست که نتواند داستان‌هایش را ببندد. روز قبلش یکی بهم گفته بود داستان‌هایم را خوب تمام نمی‌کنم. پایانشان غیرطبیعی و زورکی است.

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۶

پرتره، دو

و این دیگری:

به چنگ نمی‌آمد. چهره‌اش. چشم‌هایش. توی نور چشم‌ها روشن می‌شدند و توی تاریکی یادت می‌رفت که روشن‌اند. یک لحظه چروک‌های زیر چشم عمیق می‌شدند و یک لحظه‌ی بعد انگار چروک‌های طبیعی خنده بودند. یک لحظه شیطنت و چشم‌های کاملن باز، بعد خستگی و چشم‌های به زور باز. از شورِ جوانی تا افتادگی پیری یک لحظه طول می‌کشید. بینیِ کوفته‌اش گاهی بزرگ بود و گاهی کاملن خوش‌تراش. خنده‌اش در تمام صورتش پخش می‌شد، لب‌ها کاملن باز می‌شدند و دندان‌های یک‌دست دیده می‌شدند و گونه چال می‌افتاد و چشم‌ها زیرشان خطِ عمیقی کشیده می‌شد. وحشی‌گری چهره‌اش همیشه یک جایی خودش را نشان می‌داد: بیشتر در چشم‌ها، یا گاهی در پریشانیِ موها، یا در ابروهای دایره‌طور وقتی از چشم‌ها بیش از حد بالاتر می‌رفت. و در همه‌ی این‌ها کودکی و سادگی چهره هم بود. دستِ کاریکاتوریست احتمالی باز بود که کجا را برجسته کند؛ صورت کودکانه گرد، ابروهای دایره‌ای، چالِ لپ. و دستش بسته بود چون تا می‌خواست بفهمد بر کجای چهره‌اش تأکید کند، مرکز ثقل تغییر می‌کرد. باز باید دوباره می‌گشت.

پرتره، یک


آدم‌ها انگار در قیافه‌شان خلاصه می‌شوند، کلیت‌شان انگار در تک‌تک جزئیات‌شان کپسول می‌شود. این یکی‌اش:

چشم‌هایی که دو حال داشتند، یکی پر مهر، جوری که از دو گوشه کمی متمایل شود بالا و چروکِ کمی از گوشه‌ها شاخه‌شاخه شوند و دیگری، که کم‌تر دیده می‌شد، در حالتِ غصه یا خشم، که خالی می‌شدند، انگار که مایع سفیدش از سیمان باشد. ابروهایی ممعمولن خط‌شکسته، رو به پایین، که گاهی وقتِ تعجب یا سؤال یا عشوه، یکی‌اش بالا می‌رفت و زاویه‌ای تیز می‌ساخت. بینی‌ای همیشه یکسان، نازک، با قوزی محسوس. لبخند ملایم و آن‌قدر همیشگی که یک وقت‌هایی به چشم نمی‌آمد. کلِ صورت را که نگاه می‌کردی بیشتر خطوط به نرمی شکسته‌ای را می‌دیدی که در صورتی استخوانی نشسته‌اند و مثلن، اگر کاریکاتوریستی می‌خواست بکشدش، باید کلی فکر می‌کرد که به جز قوزِ کم بینی، کجای چهره را برجسته کند. و موها: معمولن کوتاه و صاف. از پسربچه تا دخترِ جوانی در حرکت بود و این بسته به حالش داشت: یا این بود یا آن. جدی‌اش سیمان بود و مهربانش ابر. و گاهی، یک چیزی از چهره بیرون می‌زد که نه سیمان بود و نه ابر، منظره‌ای بود از برف بکر که انگار گرگی آن ته‌اش می‌دوید و گرگ، پیش از آن‌که نزدیک شود، محو می‌شد: ابرو پایین می‌افتاد، مایع شفاف به چشم برمی‌گشت، بینی قوزدار می‌شد، دهان نمی‌لرزید.

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۶

You Crazy Diamond

دیشب توتی از فوتبال خداحافظی کرد. فیلم‌هایش را دیدم، خودش اشک می‌ریخت و دست می‌زد و تماشاگرها هم برایش اشک می‌ریختند و دست می‌زدند، و من توی تاریکی قبل خواب نه اشک می‌ریختم نه دست می‌زدم ولی یک غمِ تازه‌ای توی دلم قل‌قل می‌کرد. توتی جزو آخرین بازیکن‌هایی است که با آن‌ها مجذوب فوتبال شدم و هنوز مانده بودند. دو سه سال پیش که بکام رفت، موقع تعویضش که داشت گریه می‌کرد، من هم باهاش گریه کردم. یادِ آن پوسترش افتاده بودم که روی توپ فوتبال نشسته بود و موهایش لخت و قهوه‌ای پررنگ بود و خودش جوان بود و سر یک شرط‌بندی با مامان بردمش و چسباندم به درِ کمد. دو ماه پیش بعد بیست سال با مامان شرط بستیم. آمده بود تهران خانه‌ی من و داشت طبق معمول تمام اسبابِ خانه را بیرون می‌ریخت که گفت بابات فردا می‌آد تهران، من هم که عصبانی بودم که چرا سرخود پا شده آمده و نایستاده تا بابا با هم بیایند، گفتم نمی‌آد، می‌شناسیش که، یه کاری رو نخواد بکنه نمی‌کنه، بخواد بکنه هم امروز فردا نداره. شرط بستیم. سر کلاه دوچرخه، چون چند ماه است می‌رود دوچرخه‌سواری‌های چندکیلومتری. باختم. این دفعه من باید یک چیز ورزشی برای مامان می‌خریدم.
توتی که خداحافظی کرد حس کردم یک چیزی توی من مُرد، یک چیزی از نوجوانی‌ام، از فیفا بازی‌کردن‌ها و پوستر جمع‌کردن‌هایم. از روزهایی که می‌نشستم روی قالی اتاق و عکس بازیکن‌ها را از وسط مجله کج و معوج می‌بُریدم و می‌گذاشتم لای پوشه‌ی پوستر و می‌چپاندم توی کمد در قفلی که بعدها، در اوج نوجوانی و بلوغ، بهش دفتر یادداشتی اضافه شد که تویش یادداشت‌های عاشقانه‌ی آبکی می‌نوشتم برای دختری که هیچ‌وقت از فاصله‌ی کمتر از ده متری ندیده بودمش. چیزی که توی من مُرد ــ در واقع مرگش را به رسمیت شناختم ــ شور و شوق بود، هیجانِ دوست‌داشتن چیزی، کندوکاو وسواس‌گونه‌ی آن، ساعت‌ها انتظار برای شروع فوتبال، برای آنلاین‌شدن آن دختر، برای داشتنِ قهرمانی که پوسترش را بزنی به دیوار اتاقت، بخزی توی کافی‌نت عکس‌هایش را سرچ کنی. حالا هر بار که توی آینه نگاه می‌کنم موهای سفید جلوی سرم بیشتر شده‌اند (و فقط جلوی سرم هم هستند، انگار یک دسته یونجه چسبانده باشند آن جلو)، چیزی که مُرد خودِ وصل‌شدن به دنیایی بود که در آن چیزها عمیقن تأثیرگذار می‌شوند، اشک‌هایی که ناخودآگاه به خاطر شکستی سرازیر می‌شوند، حسی که بی‌ترس از قدرتش اجازه می‌دهی سرریز شود. امروز از این متأثر شدم که خیلی وقت است چیزی عمیقن متأثرم نکرده. انگار به راز بقا پی برده‌ام.

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۶

دارم در جا می‌زنم. حرف تازه‌ای نمی‌زنم و نمی‌شنوم. حس می‌کنم همه‌ی ایده‌هام منجمد شده‌اند. مدام همان قبلی‌ها را به آدم‌های جدید تحویل می‌دهم و لبخند می‌زنم، کم مانده از خودم پرزنتیشن بسازم و وسط معاشرت‌ها شروع کنم به پرزنت‌کردن خودم. انسداد حوصله‌سربر است، دلم می‌خواهد صدام ناخودآگاه بالا برود، تونالیته عوض کند، نیم‌خیز شوم، حس کنم یخ‌های ذهنم آب می‌شوند.

یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۵

The only way out is in

همان موقع‌ها، به چند نفری گفته بودم که می‌خواهم همه‌ی حواسم را بدهم به کار، این پروژه‌ی نصفه‌ونیمه‌ی ترجمه را تمام کنم. گفته بودم این تنها راه دوام آوردن است؛ تمرکزم را بدهم به جای دیگر. یکی گفت می‌تونی؟ گفتم خودم رو مجبور می‌کنم.
صبح‌ها زودتر بیدار می‌شدم و زودتر شروع می‌کردم به کار، بعد از مدت‌ها از همان سر صبح انرژیِ کار کردن داشتم. یک روزهایی دیوانه‌وار بود. خسته نمی‌شدم. متن سخت می‌شد و پیش‌بردنش جان‌کاه بود ولی تا ولش می‌کردم دلم می‌خواست باز بنشینم سرش ــ می‌خواستم از پسش بربیایم. فشارهای بیرونی در جمله‌های تودرتوی متن گم می‌شدند. مرگ هاشمی. شوک. ادامه‌ی کار. فروریختن پلاسکو. غم. شوک. تبدیلش به انرژی برای ادامه‌ی کار. حکم ترامپ. به‌هم‌ریختن برنامه‌ها. ترس. فرار به کار. ساختنِ روتینی برای کار کردن، چند ماه کار، پایان پروژه. نقطه‌ی آخر. ارسال نسخه‌ای برای صاب‌کار. وقتِ خوشی و جشن و استراحت.

اما به طرز عجیبی، آن نیرویی که در شرایط پرفشار و پرهیجان آدم را سرپا نگه می‌دارد، بعد از آن رهایش می‌کند: سقوط می‌کنی. حالا دوره‌ی دیگری است، دوره‌ی خواب‌آلودگی مدام در طول روز، مریضی پشت مریضی، ناهُشیاری، خواب‌زدگی، سردرگمی، بی‌تمرکزی. روزها کش می‌آیند و به‌زحمت تمام می‌شوند، آن‌چه که روزی سیال و گریزان بود، حالا سنگین و سنگی شده ــ باری که هر روز باید به دوش بکشی.