یکشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۷

یک روایت خیلی شخصی از یک اتفاق معمولی‌شخصی

ازم بپرسی حسِ چندش‌طوری دارم از ماسیدنِ تمام معاشرت‌ها و شبکه‌سازی‌های کاری این چند وقت، به بهانه‌ی چاپ کتاب. کار خاصی هم نکردم البته، ولی همین‌قدر هم توان روحیِ زیادی ازم می‌گیرد. فکر کردم این دفعه خودم کمی پا به پا ببرمش تا راه بیفتد، یعنی به تجربه فهمیده‌ام نمی‌شود بچه را پس بیندازی و مثل بچه‌های ناخواسته رهایش کنی توی خیابان که خودش بزرگ شود ــ حتا (به‌خصوص) اگر همه‌اش حس کنی بچه‌ات ناقص‌الخلقه است و یک چیزی‌اش هست و ندانی چی. خلاصه به نظر می‌رسد ایده‌ی بدی هم نبوده. آدم‌های بیشتری دارند می‌خوانندش. هرچند مطمئن نیستم دلم می‌خواهد چقدر آدم‌های بیشتری بخوانندش، حس می‌کنم کل قضیه‌ی نوشتن هنوز برام زیادی درونی است.
نظرهای مثبت خوشحالم می‌کنند و نظرهای منفی عمیقن غمگین. چند روز پیش یکی بهم گفت از فلان حسن کتاب غافل‌گیر شده و چند روز قبلش یکی گفت حرف خاصی نداشتی بزنی. نمی‌دانم خوب است این‌قدر ناامن و آسیب‌پذیرم یا نه. ولی این حس‌ها را یادم رفته بود یا قبلن این‌قدر غلیظ نبود؛ عجیب هم هست که کسی چندان ازشان حرف نمی‌زند، خیلی واقعی است.

شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۷

Yes I fear tomorrow I'll be crying

این دومین مواجهه‌ی من با مرگِ خودخواسته‌ی یک آدم نزدیک است. این یکی از یک جهت تلخ‌تر است: با آدمِ امیدوار و خوش‌بینی طرفیم که می‌خواست تدریجی یک کاری بکند، سال‌ها بود یک گوشه‌ی خودش تأثیری کوچک می‌گذاشت، و حالا زده به سیم آخر. حتا اگر زنده هم بماند، این‌که همچین آدم مقاومی، در ادامه‌ی مقاومتش، دارد خودش را فدا می‌کند، برای من ناامیدکننده است. چند روز پیش به فرید می‌گفتم فرهاد از آن شمع‌های توی تاریکی است، و اگر برود، اگر همین چند شمعِ روشن مانده هم خاموش شوند، ما باید خودمان شمعِ خودمان باشیم. من از جهانِ تاریک‌تر از الآن می‌ترسم، چشم‌هایم به همین تاریکی الآن هم تازگی عادت کرده. 

دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۷

۱. از اول امسال به خانه‌ی قبلی پناه برده بودم؛ خودم فهمیده بودم دیگر دوستش ندارم و رابطه‌مان شبیه اواخر یک رابطه‌ای بود که باهاش کلی تاریخ داری و این‌قدر امن شده که دیگر نمی‌خواهی ازش بکنی. از این فهمیدم که دیگر هیچ آشپزی نمی‌کردم توش و صبح که بیدار می‌شدم حالِ «صبح‌به‌خیر خونه‌ی من» نداشتم. روز آخر که بهش نگاه کردم فکر کردم در این ۵ سال خیلی چیزها اتفاق افتاده و سقفِ این خانه همیشه پناهم بوده. در خیابان که بی‌پناه ول شده‌ام، سریع خودم را رسانده‌ام این‌جا و گریه کردم. در جمع که حوصله‌ام سر رفته، خودم را رسانده‌ام این‌جا و تنهایی ول چرخیدم. وقت‌هایی هیچ‌کس را نداشته‌ام، این‌جا را داشته‌ام. نصف شب‌ها که ناامن از خواب می‌پریدم توی تاریکی‌اش می‌رفتم دستشویی و لب پنجره‌اش سیگار می‌کشیدم و چیزی‌اش نبود که بهش عادت نکرده باشم یا بلدش نباشم. با من خیلی مهربان بود. به صلحِ کامل رسیده بودیم و ایرادات هم را پذیرفته بودیم. روز آخر به خانه‌ی خالی نگاه کردم و هیچی از خاطرات نمانده بود. تخت خواب شده بود چهار تا میله و یک تخته‌ی شکسته. دوباره همه چیز بی‌روح شده بود. من هم بهش بی‌حس بودم. انگار خیلی وقت بود باهاش خداحافظی کرده بودم.
خانه‌ی جدید هنوز غریبه است. نو است. دیروز رفتم براش وسایل جدید خریدم. میز و صندلی‌ جدیدم را خیلی دوست دارم. الآن پشتش نشسته‌ام و این‌ها اولین چیزهایی‌ست که این‌جا می‌نویسم. در خیالم این میز برام آمد دارد و قرار است رویش مجموعه‌داستانه را تمام کنم. فکر کردم می‌ارزد بالای همچین چیزی پول بدهم. ساعت‌ها از زندگی‌ام پشتش خواهد گذشت. روی همین صندلی. 

۲. این چند روز خیلی به استعاره‌ی خانه فکر کردم. به این‌که چقدر بهش وابسته‌ام. به جایی که بلدش شده‌ام. حتا در تاریکی هم امن است، نه چون نور است، چون به همه‌جاش آشنام. فکر کردم از روابط انسانی‌ام هم همین را می‌خواهم؛ نه لزومن نوری درخشان در تاریکی، که آشنایی‌ای برای گم‌نشدن در تاریکی‌ها. احتمالن از خودم هم همین انتظار را دارم. که یک‌جوری بلد باشم خودم را مدیریت کنم که در بحران‌ها گم نشوم. دارم گم نمی‌شوم.

۳. باورم نمی‌شود؛ کارها دارد روی روال می‌افتد. اسباب‌کشی با هر کوفت و زهرماری بود تمام شد، کار را تحویل دادم و امروز خانمه گفت کتاب بالأخره دارد می‌رود چاپ‌خانه. از عواقبش می‌ترسم. کاملن ممکن است همه فحش‌کشم کنند، یا بهم بی‌محلی کنند، یا ازم تعریف کنند. نمی‌دانم چه خواهد شد. امروز تراپیستم گفت باید خودتو برای هر چیزی آماده کنی، فضا وحشیه. گفتم بله. گفت آماده‌ای؟ گفتم بله. گفت چون دنبال دردسر می‌گردی. گفتم بله.

۴. خیلی وقت بود در تقلای این حس بودم و پیداش نمی‌کردم: این‌که من برای خودم کافی‌ام. پشت سر گذاشتن دوران پرفشار و پرتعلیق بهم این حس را داد. حالا باید تمرکزم را جمع کنم و دوباره منظم کار کنم. شاید چندتا رگ هم توی مغزم باز شد.

جمعه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۷

I talk to the wind

این چند روز چند بار به فراخور یادش افتادم.
یکی‌اش وقتی بود که داشتم با آلمان تلفنی حرف می‌زدم و آن ور خط داشت از این می‌گفت که خسته شده این‌قدر سر یارویی کوتاه آمده و یاروئه هیچ‌وقت امنیت به او نداده و نمی‌خواهد زندگی‌اش در تمنای امنیت از کسی باشد که حاضر نیست بهش امنیت بدهد. بهش از تجربه‌ی خودم گفتم و این‌که از دست او کاری برنمی‌آید. یک چیزهایی تو شیمی‌ست، درست‌بشو نیست.
آن یکی‌اش وسط جمع‌کردن وسایل بود؛ نقشه‌ی نیویورکی را پیدا کردم که یک وقتی که یادم نیست بهم داده بود. رویش نوشته بود که از ساعت ۲ تا ۴:۲۷ شب در این ایستگاه سر کرده‌ و بعد راه افتاده‌ سمت خانه‌ی س. کمی به نقشه‌هه نگاه کردم و گذاشتم بین کاغذهایی که می‌خواستم دور بیندازم. گفتم آت‌وآشغال جمع نکنم و حالا که دارم تصفیه می‌کنم چیزی از خاطرات این خانه را به خانه‌ی بعد حمل نکنم.
عصرش داشتم با س. حرف می‌زدم و طی روندی حرف کشیده شد به دوست‌دخترهای من و سلیقه‌ام که اصلن چه‌طوری می‌پسندم و این جور چیزها. گفت از او یک عکس بیشتر ندیده. گفتم جدی؟ مگر می‌شود؟ توی عکس‌هام اسکرول کردم و اسکرول کردم و اسکرول کردم تا رسیدم به عکس‌های دو نفره‌مان و یکی‌اش را براش فرستادم. توی هواپیماییم و هر دو داریم به دوربین نگاه می‌کنیم. خیلی جوان‌ایم. موهای من، از رطوبتِ دریای جنوب، فِرتر از حال عادی‌اش است. هنوز سفیدی‌های در نگاه اولش پیدا نشده. لبخند زورکی‌ام خیلی هم زورکی به نظر نمی‌آید. و نور درخشنده‌ی غروب افتاده روی نصف صورتم. موهایش کوتاه است و نگاهش تیز. یک کمی به عکسه نگاه کردم و یادم افتاد دم پرواز به‌دو خودمان را سوار هواپیما کردیم و تا نشستیم پرواز بلند شد و یادم نیامد عکس را کِی گرفته‌ایم. شاید برای یک پرواز دیگر باشد. گفتم یادم رفته بود تصویر دو نفره‌م رو. بعد یک دور براش خلاصه‌ی ماجرا را تعریف کردم و گفتم چند وقت پیش بهم ای‌میل زده و جوابش را با غضب داده‌ام. گفتم این قاب پر از جوانی که می‌بینی شده دو نفر که هر چند وقتی از دور به هم گل و نارنجک پرت می‌کنند. مریض بودم و هی سرفه می‌کردم. گفتم یک روزی اگر ببینمش بهش می‌گویم ما بیشتر از این بودیم. بعد یکهو دیدم به چشم‌های خودم در عکس نگاه می‌کنم و گریه‌ام گرفته. نقشه‌ی نیویورک را گذاشتم بین چیزهایی که با خودم می‌برم.

شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۷

حرف خاصی ندارم. حالا حتا می‌دانم چطور با حبابِ گاهی بی‌هوایی که در آن زندگی می‌کنم سر کنم. توش ها می‌کنم و بخار می‌گیرد و نگاهش می‌کنم تا بخارها محو شوند. همه چیز زیادی روتین است. من هم این وسط‌ها زندگی‌ام را پیش می‌برم. بی‌خیالم به وضع کشور و خودم را درگیرِ بحث‌ها و نگرانی‌ها نمی‌کنم. فکر نمی‌کنم اتفاق خوبی بیفتد، فکر نمی‌کنم چیزی درست شود، می‌دانم اوضاع از دست در رفته و هر فاجعه‌ای متحمل است. و این یک‌جورهایی خیالم را راحت می‌کند که خودم را درگیر نکنم و بیشتر بچسبم به گوشه‌ی خودم. این‌جا را همیشه داشته‌ام و تنها جایی‌ست که می‌دانم به این راحتی‌ها از دستم نمی‌رود. الگوی همیشگی: شرایط که سخت شد برو به کنج خودت، کسی را راه نده، بیرون نیا، پناه بگیر و نگاه کن. بیشتر تماشاگرِ زندگی بقیه‌ام، تا پیش‌برنده‌ی زندگی خودم. عجیب است که آدم تا یک جایی تلاش می‌کند نجات یابد و نجات که یافت دوباره می‌خواهد برگردد به شرایط نجات. دیشب با ناشناسی حرف می‌زدم. می‌گفت دارد می‌رود عکاسی مراسم عروسی پسرعمویش که عاشقش بوده، و نفهمیده چه شده که پسره یکهو ولش کرده، گفت می‌خواهد امشب بهترین عکس‌ها را بگیرد و بعد خودش را بکشد. معلوم بود می‌خواهد اخاذی عاطفی کند، ولی باز. بهش گفتم تنها خواهی شد و گریه خواهی کرد، از امید گفتم و جریان زندگی و این‌جور چیزها. الآن یادم افتاد دیگر بهش دسترسی ندارم. نمی‌دانم زنده است یا مُرده. فکر می‌کنم زنده باشد و در حال گریه.


پ.ن. کتاب جدید در راه است. امسال سالِ برداشتِ کاشته‌های چند سال اخیر است.

پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۷

ناامیدم. پارسال که تصمیم گرفتم ایران بمانم فکر کردم من این‌جا کارهای نکرده‌ی زیادی دارم، فکر کردم آرام‌آرام زندگی‌ام را می‌سازم و جا پایم را سفت می‌کنم. چند ماه اخیر به کلی از هر جور زندگی ساختن ناامیدم کرده. همه‌ی چیزهایی که ساخته‌ام به مویی بند است. ممکن است یک روز صبح، گرگور زامزاوار، از خواب بیدار شوی و چشم به دنیایی باز کنی که به‌کل عوض شده. چند روز پیش یک‌هو به خودم آمدم دیدم این‌جا هیچ چیزی ندارم که نگه‌ام دارد. حسش رهایی نبود، بی‌تعلقی بود. آوارگی.

شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۷

مقدمه‌ای بر یک سوگواری شخصی: کورش اسدی (۱۳۹۶-۱۳۴۳)

پاییز ۸۶، منِ ۱۸ ساله ترم اول کارشناسی در یک رشته‌ی حالا بی‌اهمیتِ مهندسی بودم و می‌خواستم علاقه‌ی تازه‌یافته‌ام، ادبیات، را در تهرانی پیگیری کنم که هیچ ازش سردرنمی‌آوردم. حالا که بهش فکر می‌کنم می‌خواستم یک جوری خودم را در شهرِ درندشت تازه مستقر کنم و برای این کار، در زندگیِ تازه‌ی دور از خانواده‌ام نیاز به خانواده‌ای جدید داشتم. زود، از سر خوش‌شانسی، معرفی شدم به جلساتِ خصوصی نویسنده‌ای که می‌گفتند شاگردِ گلشیری بوده و ظاهراً نویسنده‌ی خوبی هم هست. آن نویسنده، کورش اسدی (که آن روزها از خانه‌ای کوچک در اطراف کرج خودش را می‌رساند به خانه‌ای حوالیِ سیدخندان و بعدها میرداماد، و بعدها کافه‌های کریم‌خان، و بعدها که بعدِ ازدواجِ دوم و نجات‌بخشش توانست خانه‌ای حوالیِ جنت‌آباد اجاره کند، خودش میزبانِ ما شد)، برای منِ طفل معصوم شد تصویری از یک نویسنده‌ی واقعیِ کتاب‌چاپ‌کرده و آن جمع، تصویری از یک خانواده‌ی ادبی. بعدها که جمع‌های دیگر و نویسنده‌های واقعی دیگر را دیدم، فهمیدم که «آقای اسدی» ربطِ چندانی به دیگر نویسنده‌ها ندارد، و آن جمع از بسیاری از جمع‌های ادبی معصومانه‌تر بود. معصومیتِ آن جمع در دوری از حواشی بود و تمرکزِ افراطی بر ادبیات. داستان برای کورش اسدی و ـ در نتیجه همه‌ی ما ـ فقط درونِ خودش تعریف می‌شد و هر چیزِ بیرونی‌ای ـ سیاست و اجتماع و سانسور و تمام هرزکاری‌های بیرون از کاغذِ ادبیات ـ اگر به داستان راه نمی‌یافت و در جهانِ داستان خودش را معنی نمی‌کرد، بی‌معنی بود. انگار همه یک راه برای ارتباط با جهان بیرون، و حتی خودمان داشتیم، و آن ادبیات بود: «ما از درون هم آگاهی نداریم. از کنار هم می‌گذریم مثل دو آدم از دو سرزمین متفاوت. سرها در گریبان. گم. گیج. همه جا پر از حفره است. ادبیات می‌تواند از خودمان از دیگری از دشمن و حتی از اجتماعی شوم بگوید ولی ما را پیشاپیش با وضعیتی آشنا کند که از بودن در آن اکراه داریم. معجزه‌ی ادبیات تخیل‌کردن نیامده‌هاست. و همین است که به انسان ظرفیت‌های والاتری برای درک این آدم یا آن وضعیت می‌بخشد.» ما به معجزه‌ی ادبیات دل‌خوش کرده بودیم، و همین بود که برای وقوعِ همچین معجزه‌ای ـ نوشتنِ داستانی که نیامده‌ها را تخیل کند، و البته مو هم لای درزش نرود ـ هیچ کوتاه نمی‌آمدیم. ادبیات باید ناب و بی‌خدشه می‌ماند، چون تنها چیزی بود که داشتیم، تنها راهِ ما بود برای شناختِ دنیای بیرون، برای حرف‌زدن از خود، داستانْ «الف» بورخسی بود که جهان را در خود خلاصه می‌کرد. باید هم‌زمان آسیب‌پذیر می‌شدیم تا زخم‌های درونی‌مان را بنویسیم، و هم پوست‌کلفت می‌بودیم تا ببینیم هنوز از زخم‌هایمان چیزِ زیبایی خلق نکرده‌ایم (و از آن بدتر، خیلی مانده تا خلق کنیم). 

من یک جایی به این مسیر شک کردم. ادبیاتِ محض به نظرم سرِ کاری آمد، فرار از مواجهه با چیزهای واقعیِ دنیای واقعی. به نظرم می‌آمد داریم خودمان را گول می‌زنیم و «الف» بورخسی از آن ایده‌هاست که هیچ‌وقت هیچ‌کس به آن نمی‌رسد. ایده‌ی داستانی که مو لای درزش نرود هم به نظرم افراطی می‌آمد. چه اشکالی دارد مو لای درزِ داستان برود؟ مگر از همین بی‌راهه‌ها نیست که راهِ تازه پیدا می‌شود؟ این‌قدر سفت و سخت و مؤمنانه چسبیدن به ایده‌ی داستان بی‌نقص به نظرم نقضِ غرض ادبیات می‌آمد؛ چیزی که قرار بود رهایی‌بخش باشد، بدتر داشت خفه‌ام می‌کرد. می‌خواستم از این بند رها شوم. شروع کردم به نوشتنِ داستان‌هایی که هر بار که می‌خواندم‌شان، افسوس را در صدای آقای اسدی می‌شنیدم. شده بودم شاگردِ حرف‌گوش‌نکنِ کله‌شقی که هر چی بهش می‌گویند کارِ خودش را می‌کند («این کارها که شما می‌گید رو اگه بکنم که داستان من می‌شه یه داستان دیگه»)، هر بار عصبانی و له از کلاس در می‌آمدم و به زمین و زمان و تاریخ مصرفِ نظراتِ آقای اسدی فحش می‌دادم، به این‌که سلیقه‌اش محدود است و داستان را فقط آن‌طوری که خودش بلد است می‌پسندد. مدتی به جلسات نرفتم، بعد دست از پا درازتر برگشتم. حالا می‌دانم که آن‌چه آن موقع خیال می‌کردم رهایی‌ است، بیشتر آشوبی نوجوانانه علیه پدری بود که هیچ استبدادی نداشت. به نوع خاصی از نوشتن تعصب نداشت و تنها تعهدی که داشت به کلمات بود و داستانِ خوب. ساکنِ دائمی جزیره‌ی دورافتاده‌ی ادبیات بود و خیلی هم خوشحال می‌شد اگر این جزیره گونه‌های جان‌دارِ بیشتری پیدا می‌کرد، فقط نکته این بود که گونه‌هایی که من به جزیره‌اش می‌آوردم پیشاپیش رو به مرگ بودند. و من که توی خودم گیر کرده بودم این را نمی‌فهمیدم، و اجازه نمی‌دادم کسِ دیگری یک‌جوری زنده‌شان کند. 

اما بیرون از جزیره‌ی ادبیات، آقای اسدی بزرگسال موفقی نبود. اصلاً قواعدش را بلد نبود. ماشینش که خراب می‌شد نمی‌دانست چه کار کند. اس‌ام‌اس‌های تبلیغاتی موبایل گیجش می‌کردند. زبانِ مذاکره با ناشرها را بلد نبود. باخت‌های استقلال را نمی‌فهمید. و همه‌ی این‌ها دنیای بی‌رحمِ واقعی را برایش مهیب و درک‌نشدنی‌تر کرده بود. چند روز قبلِ مرگش، بعدِ یکی دو ماه در جلساتِ داستانش دیدمش. به‌وضوح لاغرتر شده بود. ظاهراً صاحب‌خانه‌اش گفته بود که باید بلند شود و قبل و بعد جلسه می‌گفت از کجا خانه پیدا کنم، اصلاً شاید از تهران بروم. پولش آن‌قدری کم نبود که نتواند خانه پیدا کند و دو سه ماهی هم وقت داشت، ولی همین که باید از جای امنِ خانه‌اش درمی‌آمد و می‌افتاد دنبالِ خانه، مضطربش می‌کرد. این اضطراب قابل مقایسه با اضطرابِ همه‌ی ما در چنین وضعیتی نبود؛ اضطرابی بود عمیق که سال‌ها با خودش حمل کرده بود ـ انگار مثل یوزف کا. هر روز صبح به دنیایی چشم باز می‌کرد که نمی‌شناخت، ازش سردرنمی‌آورد، فقط مهیبی‌اش را حس می‌کرد. ما، ماهایی که به واسطه‌ی ادبیات او را می‌دیدیم، شاید حس می‌کردیم که در این دنیای مهیب تنهاست، اما نمی‌دانستیم، و هنوز هم نمی‌دانیم، که بازتاب این دنیا درونِ او چگونه بوده: آن آدمی که بی‌دریغ محبت می‌کرد و می‌بخشید و تهران برایش شهری مخوف بود، همان‌طور که دنیای بزرگسالان برای کودکان مخوف است، و از هر جای شهر خودش را می‌رساند به جلساتی که در آن جوانی مثل من هارت‌وپورت می‌کند یا خیلی وقت‌ها آدم‌هایش بی‌انگیزه‌اند و به شوخی و خنده می‌گویند که نه، چیزی ننوشته‌اند، نشد، حالا هفته‌ی دیگر، برای ما فقط با رشته‌هایی نامرئی وصل می‌شد، اگر اصلاً وصل می‌شد، به آن آدمی که داستان‌های رازآلودی می‌نوشت که بی‌آن‌که به چنگ بیایند، ریزریز، حسِ ترسِ شاعرانه‌ی اکو شدنِ صدایی در فضایی خالی را توی دل آدم می‌ریزند، و از این فراتر، به آن آدمی که این‌قدر دقیق نقشه کشید که نقطه بگذارد بر پایان زندگی‌اش. 

بقیه‌ش این‌جاست.

جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۷

Welcome to the world of reality

شب‌ها با این پادکست‌های مدیتیشن به خواب می‌روم. یارو می‌گوید چشم‌هایتان را ببندید و من چشم‌هام را می‌بندم. می‌گوید تصور کنید وارد سرسرایی شده‌اید که روی دیوارهایش عکس‌هایی از بهترین اوقاتتان زده شده و من به بهترین اوقاتم فکر می‌کنم (چند تصویر پراکنده: نشسته بالای پارکی در استانبول، رو به منظره‌ی دریا و شهری بافت‌قدیمی و مرغان دریایی؛ نشسته لبِ ساحل، در انتظار کسی که دارد سنگ جمع می‌کند و گاهی ذوق‌زده صدایم می‌کند؛ در اتاق پرده‌کشیده‌ی خانه‌ی قدیمی‌مان، در حال نقاشیِ صحنه‌ای فوتبالی؛ در ایوان خانه‌ی فعلی، سیگارکشان، بعد از گذاشتن نقطه‌ی پایان ماراتن چندماهه‌ی متنی سخت؛ در خیابان‌های استانبول، ساحل کادیکوی، آبجو به دست و در حال تماشای غریبه‌ها؛ خوابیده روی آب‌ِ آرامِ جزیره‌ای حاره‌ای). می‌گوید حالا آرام شده‌اید، یک درجه «ریلکس»تر. صداهای مزاحم را نمی‌شنوید و من باور می‌کنم که حالا نباید صداهای مزاحم را بشنوم. صدای یارو از ته چاه درمی‌آید و اکو می‌شود و پس‌زمینه‌اش صداهای مثلن طبیعیِ بازسازی‌شده‌ای است؛ مثلن صدای فلزی و پرطنینی که قرار است قطره‌قطره‌های آب باشند. و من نیاز دارم باورم شود که این صداها طبیعی‌اند. این من‌ام، در آستانه‌ی فروپاشی‌ای که وجهه‌ی بیرونی ندارد و فقط درونِ خودم است. در همین چهاردیواری، بی‌تماشاگر. بعد وسط صداهای خودم و صداهای اکو-فلزی یک‌هو ذهنم کنده می‌شود، انگار به یک سطح دیگر می‌رود، عینِ کاغذی که سفت به دیواری چسبیده و یک‌هو چسب وا می‌رود و باز می‌شود. و خوابم می‌برد.

کسل هم هستم. تمام تعطیلات از خانه در نیامدم که کار کنم. هلک‌هلک کار کردم. این یکی هم تمام می‌شود. مثل همه‌ی آن‌هایی که به زور تمام‌شان کرده‌ام. متنِ سختِ چندماهه را بازخوانی می‌کنم و پر از اضطراب می‌شوم؛ اولین بار است که چیزی قرار است ازم منتشر شود که به همه‌ی جوانبش مسلط نبوده‌ام، هیچ‌وقت نبوده‌ام، هیچ‌وقت حس نکرده‌ام بهش سوار شده‌ام و راهش می‌برم. همیشه داشته‌ام تویش گیج می‌چرخیدم و هنوز هم، در نسخه‌ی نهایی و (خدا رحم کند) چاپی، نمی‌فهمم چه کار کرده‌ام. این حس‌ها اما بیرون نمی‌ریزند. خالی نمی‌شوم. انگار همه چیز توی خودم می‌ماند. دو هفته‌ی دیگر سالگردِ ا. است؛ برایش آماده نیستم. هیچ‌وقت عزاداری‌اش را تمام و کمال نکردم و در تمام این یک سال روحش پشت سر من بود. سایه‌ای بود که دنبالم می‌کرد و همیشه می‌ترسیدم برگردم نگاهش کنم. چطور نگاهش کنم؟ چطور نگاه کنم به چشم‌های خودکشی‌کرده‌ای که قرار بود سنگر من باشد؟ چطور به بن‌بست زندگی‌اش ــ و زندگی‌ام -ـ نگاه کنم؟ جهان ناامن است و من لرزان. کلمات را می‌خوانم، آرام می‌کنند و تکان می‌دهند:
«به جهان واقعیت خوش آمدی ـــ این‌جا هیچ مخاطبی نیست. هیچ‌کس نیست که تشویقت کند، ستایشت کند. هیچ‌کس نیست که ببیندت. می‌فهمی؟ حقیقت این است ـــ قهرمانی واقعی هیچ تحسینی به همراه ندارد، هیچ‌کس را سرگرم نمی‌کند. هیچ‌کس توی صف نمی‌ایستد که ببیندش. هیچ‌کس مشتاق نیست... قهرمانی واقعی در دقیقه‌ها، ساعت‌ها، هفته‌ها و سال‌ها تمرینِ ساکت، دقیق و خردمندانه‌ی درست‌کاری و مراقبت است ــ بی‌آن‌که کسی ببیند یا هورا بکشد. جهان همین است.»

پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۷

افسردگی از اول ته چاه نیست؛ اولش سراشیبی ملایمی‌ست که قدم‌به‌قدم تویش پیش می‌روی، محتاط، بعد که یک لحظه غفلت کنی می‌بینی سرعتت زیاد شده و سراشیبی تند شده و دیگر سر می‌خوری و تا ته می‌روی. هنوز حواسم هست و هنوز هر گام را به‌زور برمی‌دارم ــ هنوز قِل نخورده‌ام، هنوز به تابستان ۹۶ نرسیده‌ام، ولی نزدیک است.
تصمیم گرفتم تمام چیزهایی اضطراب‌آور را دور کنم. باید آرام باشم. باید سر صبر کار کنم و همین چند متر سقوط را نم‌نم برگردم بالا. باید دوباره خواب بخوابم. و بعد خوب بیدار شوم.

پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۷

«فکرش را کنار زد، نه که بهش واکنش نشان بدهد، فقط تماشایش کرد که شناور دور می‌شود. فکر کرد به تمام فکرها و هوس‌هایی که تماشا می‌شوند ولی کاری برایشان انجام نمی‌شود، فکر کرد به تکانه‌های دچار قحطیِ بیان که خشک می‌شوند و خشکیده و شناور دور می‌شوند‌، و حس کرد که این انگار یک ربطی به او و موقعیتِ او دارند و آن‌چه باید مشکل نامیده شود، اگر این آخرین عیاشیِ طاقت‌فرسا هم از پس مشکل برنمی‌آمد، اما حتی نمی‌توانست شروع کند به درک این‌که چطور این تصویرِ تکانه‌های ته‌کشیده‌ی خشکیده‌شناور به او مربوط می‌شود...»

شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۷

شیرجه

عجیب است که بدن زودتر از همه سپر می‌اندازد. دیروز از صبح تا خواب سردرد داشتم و بعد هم ــ مطابق معمول ــ خوابم نبرد. بعد هم که خوابم برد هی بیدار شدم و همین‌جوری گذشت تا صبح. بیدار که شدم منگ و سپرانداخته بودم. طرف‌های ظهر رفتم دوباره بخوابم و توانستم صدای ذهنم را خاموش کنم و واقعن بخوابم. یک ربع خوابیدم شاید. خواب دیدم روی صخره‌ای ایستاده‌ام و ساحل پیداست. یکی از روی صخره‌ی دیگر داد می‌زند بپر، تا ساحل راهی نیست. می‌پرم و شروع می‌کنم به کرال رفتن که می‌بینم پاهام به زمین می‌رسند و فاصله‌ی صخره تا ساحل سر جمع نیم‌متر بیشتر نبود و من توی ساحل‌ام ــ ولی سرخورده‌. نگاه می‌کنم به دریا و صخره‌ها و کسی که داد می‌زد بپر بپر پیدا نیست که بهش بگویم این یک ذره راه که آن‌قدر جودادن نداشت. ساحل امن نبود و دریا وحشی نبود و هیچ چیز آن‌طور نبود که قرار بود باشد.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۷

I'm a whim, just a whim, I'm a passing thought

بیرون دارد مثل چی باران می‌بارد. پنجره باز است واتاق با نسیمِ وزنده از باران خنک می‌شود. من زیر پتو دارم می‌نویسم. بالای سرم سال‌هاست عکسی از خودم است و یک کرگدن و خطی که فرید سال‌ها پیش «بجهت» من نوشته. این تابلوها را هم مثل بقیه‌ی جاهای خانه هیچ‌وقت دست نزدم. مشوش نیستم ولی مدام بالا و پایین می‌شوم. امروز بعد مدت‌ها چند قطره اشک ریختم. توی تراپی بودم و داشتم سعی می‌کردم ادای آدم مسلط به اوضاع را درآورم که گفت «این داستان غم‌انگیز زندگی توئه، تو موقعیت سخت اضطراب فلجت می‌کنه و تو موقعیت غیرسخت غم و بی‌حوصلگی.» حالا موقعیت‌ها همه سخت‌اند و من بسیار آسیب‌پذیر، شاید هم به‌خاطر آسیب‌پذیری‌ام باشد که همه چیز این‌قدر سخت به نظرم می‌آید ــ شاید لاکِ سختی که دور خودم کشیده بودم ترک خورده که حتا نسیم هم به نظرم سوز می‌آید و حالا یا باید به نسیم عادت کنم یا درزِ لاک را بگیرم. هنوز نمی‌دانم مادر اساطیری‌ای که در این یک سال من را ضد ضربه می‌کرد دستش را کجا گرفته بود که آسیب‌پذیر مانده. فهمیدنِ این چیزها سخت است، اول ضربه‌اش را می‌خوری و بعد گیج می‌گردی. بعدازظهر رگبار زد و یک‌هو دیدم شیشه‌ی پنجره دارد موج برمی‌دارد، نمی‌شد فهمید آب از کجا به کجا می‌رود. همه چیز را لایه‌ی شفاف و مواجِ آب گرفته بود. به هیجان آمدم و از صدای لرزش شیشه‌ها ترسیدم.

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۷

قاعدتن باید خوشحال باشم از جایی که هستم. این‌جا نقطه‌ی بهینه‌ای است از فشار کار و میزان درآمد و پی‌گیری پروژه‌های شخصی و برای من که همیشه یک سر این طیف‌ها بوده‌ام خبر خوبی است. بعد از مدت‌ها می‌دانم در سال آینده چه کار خواهم کرد و می‌دانم که دوست دارم آن کارها را بکنم. چیزهای ریزریزِ خوشایند هم پیش می‌آیند ــ ولی نیستم. خوشحال نیستم. ناامن‌ام، ترسیده، درخودگوریده. و این برای من که تمام سالِ گذشته را صرفِ این کردم که ناامنی‌هام را ببینم و مثل این فیلم‌های مستقلِ آمریکایی در ماجرایی بی‌حادثه چشم به چشم‌شان بدوزم و حل‌شان کنم، خبر خوبی نیست. شاید تمام این مدت نه صرف چشم‌دوختن، که فرار می‌شد. شاید ناامنی بزرگی هنوز هست که نمی‌دانم چیست. دیشب خواب دیدم اول بازگشت از سفری پیاده می‌شوم و می‌روم توی خانه‌ای وسط‌جاده‌ای که مدام دارد اتصالی می‌کند و هر لحظه ممکن است منفجر شود. می‌خواهم آدم‌ها را فراری بدهم، بابا زنگ می‌زند می‌گوید داری می‌آی؟ می‌گویم آره، تو راهم.

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۶

این هم مثالی دیگر

جهت ثبت در تاریخ شخصی:
امروز نشسته بود جلوم و با همان لحنِ بی‌خیال خودش ده دقیقه مونولوگ گفت. داشت گریه‌ام درمی‌آمد. گفت تو داری با ازدست‌رفته‌هات حرف می‌زنی، در خواب‌هات، حالا کنارشان راه می‌روی، جلویشان می‌نشینی و ازشان سؤال می‌کنی. می‌پرسی که راهی که رفتند به کجا رسیده، انتخاب‌هایشان را زیر سؤال می‌بری. گفت هر کدام‌شان یک بخشی از تواَند، گفت تو با چیزی که هستی - همیشه بوده‌ای - زندگی ساخته‌ای، از بچگی باهاش داشتی می‌ساخته‌ای، و حالا که خودکشی نویسنده‌ی نزدیکی بهت نشان داده شاید آن بخش جواب ندهد مدام به تصویرِ دیگری نگاه می‌کنی که آن شوی. گفت همین که هستی تا به حال برات [نامفهوم] زیادی داشته.
گفتم چیِ زیادی؟
گفت مواهب.

نیاز داشتم یکی این‌ها را بهم بگوید، که تا به حال زیاد چیزی ساخته‌ام، این از هر مشتِ محکم دیگری برام محکم‌تر بود.

پ.ن. این هم مثالی دیگر منتشر شد. دلم می‌خواست قبلش بقیه‌ی درراه‌ماندگان را ببینم. 

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۶

چقدر بنشینم و صبر پیش گیرم

۱. فایل نهایی کتاب را خواندم و تصحیح‌های آخر را کردم که دیدم اکروبات ریدر تصمیم گرفته فایل را سیو نکند. نیم‌ساعتی توی شوک بودم که کل کار امشبم را باید فردا هم بکنم که ته‌ش توانستم یک جوری دورش بزنم و سیوش کنم. گفتند دو هفته دیگر چاپ می‌شود و ذوقِ چندانی براش ندارم. آن‌ها که برایشان ذوق داشتم گیر کرده‌اند. یکی‌اش توی ارشاد است و هفته‌ی پیش که رفتم پی‌گیرش شدم هزارجور جوابِ مختلف بهم دادند. خلاصه‌اش این بود که ممکن است رد شود. هنوز از تصورِ این‌که ممکن است واقعن رد شود و بروم توی سیاهه‌ی ممنوعه‌ها عبور نکرده‌ام. آمدم سر کار و به همکارم گفتم و گفت بالأخره نوبت تو هم باید می‌شد. عصبانی‌تر شدم که انگار دلش خنک شده، ولی حالا فکر می‌کنم بالأخره نوبت من هم می‌شود. این یکی را قسر در بروم. بالأخره که یک روز باید باهاش روبه‌رو شوم. تا الآن اصلن توی ذهنم پررنگ نبوده، موانع نوشتن برام درونی بود و همه‌ی حواسم سر این بود که چاهم را بیل بزنم که به سفره‌های زیرزمینی تازه‌ای برسم، یک‌هو این واقعیتِ سرد به صورتم خورد که بعدش تازه می‌رسی به عواملِ بیرونی، که همه‌شان از جنسِ سروکله‌زدن با ناشر و ویراستار و الخ نیست، یکی‌اش سیستمی است که منطقش را نمی‌دانی، اگر منطقی داشته باشد، و باز برگشتم به این‌ واقعیتِ واقعی که اگر واقعن رد کنند چی؟ این همه روز در قعر چاه به زور خودم را کشاندم پایش که به سرانجام برسانمش، و ــــ حتا نمی‌خواهم بهش فکر کنم. چیزهایی هست که آدم نباید بهش فکر کند.

۲. عاقل‌ماندن سختم است. می‌دانم که بهترین و شاید تنها کاری که باید بکنم این است که صبور باشم و به قواعدِ دنیای جدید و قهرطوری که برای خودم ساخته‌ام وفادار بمانم، یک‌هو نزنم بازی را به هم بزنم و هر چی ریسیده‌ام پنبه کنم، ولی هی چیزهای ریزریز پیش می‌آید که بزنم زیر همه چیز (خب، یکی دو تا چیز) و بعد مچ خودم را می‌گیرم و به خودم یادآوری می‌کنم که این انتخاب توست. تو راه‌های دیگر را رفته‌ای و حالا به این تعادل رسیده‌ای. از گوشه‌ی صبر بهترت نیست.

پنجشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۶

تولد بیست‌سالگی‌ام برادرم برام نوشته بود که من با اشتیاقم به ادبیات شوقِ تحقق‌نیافته‌ی او را در جایی غیر از زندگی او، در زندگی خودم، پاسخ می‌دهم. اولِ «جست‌وجو»ی پروست بود که برادرهام فکر کرده بودند کادوی خوبی برای شروعِ دهه‌ی سوم زندگی‌ام است، و بود. حالا، در اواخر دهه‌ی سوم، به نظرم می‌آید این جمله‌ای که برام نوشته بود خلاصه‌ای است از نوعِ روابط من با آدم‌ها. واقعیتی که تازه بهش حساس شده‌ام این است که انتخاب من، واقعیتِ زندگی من، برای این‌که شغلم نوشتن و ترجمه باشد شوقِ تحقق‌نیافته‌ی خیلی از نزدیکان من است. و این شوق تحقق‌نیافته، این جذابیتِ دورادور، شاید برای من ابزاری باشد برای اتصال به آدم‌ها، اما یک کمی که پیش بروم معلوم می‌شود که این اتصال صرفن مماس‌شدن بوده، آن هم نه با من، با پاره‌های پراکنده‌ام که در این انتخاب هم‌سو شده‌اند و با این سبک زندگی که در ضمن هم مادی و هم روانی پرخطر و لب‌ِ مرزی است و لااقل من هنوز نتوانسته‌ام تویش به جای امنی برسم که همه‌اش خطر افسردگی و بی‌پولی بیخِ گوشم نباشد، که با شوقی که توی خودشان گم شده.