دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۶

این هم مثالی دیگر

جهت ثبت در تاریخ شخصی:
امروز نشسته بود جلوم و با همان لحنِ بی‌خیال خودش ده دقیقه مونولوگ گفت. داشت گریه‌ام درمی‌آمد. گفت تو داری با ازدست‌رفته‌هات حرف می‌زنی، در خواب‌هات، حالا کنارشان راه می‌روی، جلویشان می‌نشینی و ازشان سؤال می‌کنی. می‌پرسی که راهی که رفتند به کجا رسیده، انتخاب‌هایشان را زیر سؤال می‌بری. گفت هر کدام‌شان یک بخشی از تواَند، گفت تو با چیزی که هستی - همیشه بوده‌ای - زندگی ساخته‌ای، از بچگی باهاش داشتی می‌ساخته‌ای، و حالا که خودکشی نویسنده‌ی نزدیکی بهت نشان داده شاید آن بخش جواب ندهد مدام به تصویرِ دیگری نگاه می‌کنی که آن شوی. گفت همین که هستی تا به حال برات [نامفهوم] زیادی داشته.
گفتم چیِ زیادی؟
گفت مواهب.

نیاز داشتم یکی این‌ها را بهم بگوید، که تا به حال زیاد چیزی ساخته‌ام، این از هر مشتِ محکم دیگری برام محکم‌تر بود.

پ.ن. این هم مثالی دیگر منتشر شد. دلم می‌خواست قبلش بقیه‌ی درراه‌ماندگان را ببینم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر