یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

آن‌چه گذشت

آدم‌ها درگیرم کرده بودند. بیش‌تر ذهنم مشغولشان بود. دوست‌های دور و نزدیکی که هر کدام یک جایی گیر کرده بودند یا گیر نکرده بودند، در ذهن من گیر کرده بودند. من برای‌شان وقت می‌گذاشتم. به دوست‌هام فکر می‌کردم، به این‌که چی کار می‌شود برای‌شان کرد، چرا این‌جوری‌اند و بیش از هر چیز به رابطه‌شان با خودم. همین چیزها من را متوقع کرده بود. فکر کردن، ایده‌زدن و پاسخ‌نگرفتن آزارم می‌داد. بعد فهمیدم که همه چیز در ذهن من می‌گذرد. من در ذهن خودم، پیش خودم دوستِ خوبی هستم؛ ولی این خوبی نمود بیرونی ندارد. از بیرون من به هیچ‌کس جز خودم فکر نمی‌کنم، کسی‌ام که فقط به خودش فکر می‌کند و از زمین و زمان توقع دارد. در رفتار دیگران دنبالِ خودش است، ولی چیزی نمی‌بیند.

بعد عوض شدم. «بعد» یعنی روندی تدریجی که هنوز هم ادامه دارد و هیچ‌وقت قطع نمی‌شود. ذهنم را خلوت کردم. کم‌تر به دوست‌هام فکر کردم. یعنی گفتم خب فکرکردن که نتیجه‌ای ندارد، فقط اعصاب من را خرد می‌کند، ذهنم را خسته می‌کند، چه کاری است؟ بی‌خیالِ دیگران. این شد که این شدم. کم‌کم کشیدم کنار. تا توانستم درگیر نشدم، تا توانستم از آدم‌ها فرار کردم. شدم ناظر بیرون. کسی که می‌چرخد، چیزهایی دستش می‌آید و همین. و وقت‌هایی هم که نتوانستم، یعنی دلم خواست که در متن چیزی باشم یا در نروم، کارم برای واردشدن سخت بود، نشدنی بود. این‌طور می‌شد که خب، به خاطر این‌که یک وقتی تو زندگی کسانی بوده‌ام، آن‌ها به من راه می‌دادند که باز بیایم تو. اما من سرک می‌کشیدم و در ذهن خودم قضیه را ادامه می‌دادم. که گفتم، چیزهایی که در ذهن من می‌گذرند، چندان بیرون از ذهن من حضور ندارند. جدا از آن، واقعیتِ لجوج هم برابر من بود: زندگی بدون من در جریان بود، در تمام مدتی که من از دوست‌ها و ماجراها فرار می‌کردم، آن‌ها در حرکت بودند. همه چیز عوض شده بود. حرف‌های آدمی که تا پارسال برام قابل درک بود، حالا کاملاً ناآشنا بود. بعد من دمم را می‌گذاشتم روی کولم و فرار می‌کردم. «بعد» را هم که گفتم یعنی چی.

حالا هم کم‌وبیش همانی هستم که درگیر نمی‌شود. اما هنوز نتوانستم از این خوره که به دیگران فکر کنم، رها شوم. برای‌شان -در ذهنم- کاری می‌کنم و بعد همه چیز را به هم می‌ریزم. یعنی مثل کارتون‌ها ابر بالای سرم را پاک می‌کنم و جاش به خودم می‌گویم که درگیر نشو، بی‌خیال شو. بعد بی‌خیال می‌شوم. می‌روم برای خودم چای بریزم و سعی کنم که به چیزی فکر نکنم.

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

With my own cold, dead face

نشستم این‌جا و اسکرول می‌کنم. همین‌جوری می‌رم پایین. ملت واسه هم چیزی شر می‌کنن، بالاش اسم یارو رو می‌نویسن و تو کامنتا هم‌دیگه رو بوس می‌کنن. هر کی چار نفرو داره می‌آن تو کامنتاش جَو می‌دن، با هم چت می‌کنن. تو فیس‌بوک تولد یکی بوده، همه اومدن تبریک گفتن. تولدت مبارک عزیزترین. اونم جواب داده بوس و مرسی و عزیزترینم خودتی. می‌رم تو صفحه‌ی یکی. دوستاش اومدن گفتن عکس جدیدت خیلی خوشگله. چه‌قدر ناز شدی. یا بیا ببینیمت. یا دیدی دلم برات تنگ شد؟ من والم رو بستم که کسی از این چیزا واسه‌م ننویسه. البته اگه باز هم بود، نمی‌نوشت. دلم واسه داداشم که چند ماهه نیست و هر چی اسکرول می‌کنم، هیچ کاری هیچ جا نکرده تنگ شده. اون یکی داداشم هم با دوستاش شام رفته بیرون. من نشستم تو خونه و اسکرول می‌کنم فقط. آهنگ هم گذاشتم. آهنگه می‌گه Should I die again؟