سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

برف محض

من انتظار نداشتم
با این برفِ محض
روبرو شوم
من انتظار نداشتم
با این عشقِ محض
روبرو شوم
این مرغان خفته در لعاب کاشی‌ها
به ما اعلام می‌کنند
این عشق محض
در آن
برف محض آب می‌شود


احمدرضا احمدی

جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

سر پیازم یا ته پیاز؟

اوّل بگویم که من نباید بیایم درباره‌ی جمله‌ی بلند حرف بزنم. باید یکی بیاید چیزی بگوید که خیلی بیش‌تر از من با جمله‌ها سروکله زده، نویسنده است، متن کهن خوانده، نویسنده‌هایی را که جمله‌ی بلند می‌نوشته‌اند به زبان اصلی خوانده، و کلن به قضیه مسلط است. ولی حالا که بحثش شد و نویسنده‌ها به بحث مافیای ادبی بیش‌تر علاقه دارند تا این‌جور چیزها، من گفتم بیایم چیزهایی را که این‌ور و آن‌ور خوانده‌ام و دیده‌ام، بگویم تا شاید چند نفر کاربلدتر از من بیایند و حرف‌های پخته‌تری بزنند.


درگیری من با جمله‌ی بلند از شروع خواندن «جست‌وجو» جدی شد. برخورد با جمله‌های بلند و تودرتوی پروست (که گاهی به جمله‌ی یکی دو صفحه می‌رسد) برای‌ام غافل‌گیری بزرگی بود. گشتم دنبال این‌که ببینم چرا پروست رمانش را این‌طور نوشته. نمی‌شود گفت جست‌وجو درباره‌ی چیست، ولی می‌شود گفت رمان پروست را تداعی خاطره‌ای در دل خاطره‌ی دیگر ساخته، یا حسی در دل حس دیگر، تصویری در دل یادی، یادی در دل تصویری. پروست از این راه عمق حس‌ها و حالت‌های انسان را می‌کاود، به لایه‌های زیر ذهن انسان می‌رود و ناخودآگاهِ ما را ملموس می‌کند. جمله‌های پروست هم همین‌طورند: جمله‌ای در دل جمله‌ی اصلی می‌آید، توصیفی در دل توصیف دیگر. پروست با لایه‌لایه‌کردن جمله‌ها و کش‌دادن آن‌ها، جدا از آن‌که جمله‌هایی می‌نویسد که با ساختِ کلی «جست‌وجو» هم‌خوان است، راهی هم پیدا می‌کند برای ساختن منطق ذهنی روایت: ذهن ما پیوسته فکر می‌کند.


صحنه‌ای هست در فیلم «سه میمون» که در آن زن می‌رود پیش رییس شوهرش که باعث به زندان افتادن شوهرش شده. بعد از چند دقیقه که رییس سرگرم کارش است، به زن توجه می‌کند. همین‌که زن می‌خواهد حرف بزند، موبایل زن زنگ می‌خورد و در تمام مدتی که زن کیفش را خالی می‌کند تا موبایلش را پیدا کند و هی به رییس لب‌خند عصبی می‌زند و معذرت می‌خواهد و موبایل را پیدا نمی‌کند، دست از زنگ‌خوردن برنمی‌دارد. در فیلم این صحنه خیلی کش پیدا نمی‌کند. دوربین روی زن می‌ماند که دارد کیفش را خالی می‌کند، بعد کات می‌خورد به چهره‌ی رییس که گرمش است و پا می‌شود کولر را روشن کند، چند لحظه روی صندلی خالی رییس می‌ماند تا زن موبایل را پیدا می‌کند و قطع می‌کند. به نظرم نوع تدوین فیلم صحنه را کش می‌هد و حالت عصبی زنی را می‌سازد که در آن شرایط خاص زمان برای‌اش کش‌دار می‌شود. الآن که می‌خواستم آن صحنه را تعریف کنم، به نظرم آمد جمله‌ی من باید بلند باشد، نباید زود تمام شود. ممکن است جمله‌ی خوبی ننوشته باشم، ولی فکر کنم منظورم را رساندم.


اگر می‌خواهید بحث درست‌وحسابی‌تری بخوانید، بروید این دوتا نوشته‌ی مجید اسلامی (اوّلی، دومی) را بخوانید.

جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۸۹

آن آخر فصل اول بود

زمانی بود، حتماً بوده، که به ما خوش می‌گذشته است. من یادم نمی‌آید کِی، هیچ‌وقت یادم نمی‌ماند، ولی می‌دانم، اطمینان دارم که زمانی بوده که ما در کنار هم خوش بوده‌ایم. این را نه از تصاویر و لحظه‌های گذشته، که از حس حالا می‌گویم. اگر زمانی نبوده باشد، هیچ‌وقت نبوده باشد که به ما خوش بگذرد، پس چرا من دارم می‌نویسم؟ پس می‌خواهم از چه چیزی بنویسم؟ یک بار بود، نه، چند بار بود، کم هم نبود، من به خودم آمدم و دیدم که کار از کار گذشته. نگذشته بود. کار از کار نمی‌گذرد. هیچ‌وقت کار از کار نمی‌گذرد. می‌شود جلوی کار را گرفت. به خودت که بیایی جلوش گرفته می‌شود. من به خودم آمدم و جلوش را گرفتم، تو به خودت آمدی و جلوم را گرفتی. قبل از آن‌که دیر شود. قبل از آن‌که کار آن‌قدر از کار بگذرد که هیچ چیز از گذشته نماند. من گشتم. گذشته را زنده کردم. تو را بیرون کشیدم. خودم را بیرون کشیدم. من ماندم و تو. و کاری که از کار نگذشت. هر چه از دیگران ساخته بودم خراب کردم که کار از کار نگذرد، و فکر کردم که نگذشت. هیچ کاری نمی‌گذرد. هیچ چیزی نمی‌گذرد. ما مانده‌ایم در کارهای نگذشته‌مان. اگر نمانده بودیم، اگر نمانده بودم، اگر گذشته بود، اگر گذشته گذشته بود، اگر همه چیز گذشته بود و پشت سرِ ما خالی بود، آخ اگر پشتِ سر ما هیچ چیز نبود و خالی بود...