سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

I Hate That Sadness in Your Eyes

بیا دوباره هم‌دیگه رو نشناسیم بسیکا، بعد دوباره با هم آشنا شیم، دوباره تا دم صبح چت کنیم، دوباره هم‌دیگه رو کشف کنیم و همه‌ش از کشفمون ذوق کنیم. خُب؟

دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

پرسه

تهران هیچ‌وقت برای من شهر خشن و شلوغ و کثیفی نبوده. وقت‌هایی که حالم خوب است -یا گاهی وقت‌هایی که حالم خوب نیست- از گشت‌زدن در شهر لذت می‌برم. از سوار اتوبوس‌ و مترو شدن و نگاه‌کردن به آدم‌هایی که نمی‌شناسم لذت می‌برم. بچه‌مدرسه‌ای‌هایی که تازه آزاد شده‌اند و هم‌دیگر را به فامیلی صدا می‌زنند، پیرمردی که نشسته و روزنامه می‌خواند، مردهای میان‌سالی که جدول حل می‌کنند، همه حس گمی را در من زنده می‌کنند که هر بار خیال می‌کنم خیلی کهنه‌اند. من به این شهر مدیونم، این شهر به من مدیون است. این شهر ردّ پای زندگی من را با خود دارد. دل‌تنگی‌ها و خوشی‌ها و عصبانیت‌های من را دیده، استیصال من را دیده. هر جای این شهر برایم خاطره‌ای زنده می‌کند؛ خاطره‌ی خواب‌آلود‌بودن در تاکسی قبل از رسیدن به کلاسی، خاطره‌ی ارزان‌خریدنِ کتابی، رسیدن بلیت برای تئاتری، قهری، دل‌نکندنی...
من باید پرسه بزنم. باید تنهایی یا دو نفری یا چند نفری در این شهر پرسه بزنم. باید همه چیز را مرور کنم. باید خودم را در این شهر، در خیابان‌ها و کوچه‌ها و کتاب‌فروشی‌هایش پیدا کنم. خدا را چه دیدید؟ شاید زد و حالم خوب شد.