پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۵

طرز تهیه‌ی آبجوی دست‌ساز از دلستر بهنوش

چند شب پیش خواب دیدم که خوابش را دیده‌ام. شب قبلش خوابش را دیدم. چیز زیادی از خواب یادم نیست، در معمولی‌ترین خیابان تهران بودیم. تا این‌جایش را مطمئنم، بقیه‌اش از حس‌وحال خواب می‌آید، این‌که خوش نمی‌گذشت، این‌که انگار حرفی نداشتیم به هم بزنیم. یادم نمی‌آید آخرین بار کِی خوابش را دیده بودم یا اصلن تا به حال خوابش را دیده بودم یا نه. انگار هیولای ناخودآگاهی‌ام به فقط به چیزهای دوردست چنگ می‌اندازد، به حی‌وحاضرها کاری ندارد ـ آن‌ها که خودشان توی بیداری هستند. بیدار که شدم، خوابم یادم آمد و دمغ شدم، لغت دقیقش مستعمل و نخ‌نماست، ولی واقعن همین اتفاق افتاد: دلم گرفت. چشم‌هایم قی کرده بود و اشک می‌آورد و از دماغم هم آب رقیق روان بود. تا شب توی دفتر تنها ماندم و دستمال کشیدم روی دماغ و چشمم و کار خاصی نکردم. بعد توی راه برگشت، انداختم از بازار بروم و از عطاری گل‌گاوزبان خریدم که شب‌ها بهتر بخوابم ـ که اثر نکرد ـ بعد لامپی بالای سرم روشن شد و از عطاری بعدی پودر مخمر خریدم تا طبق دستور آبجو بیندازم. کلمن خریدم، شکر، و دلستر کلاسیک.

شب اول مخمر اثر نمی‌کند، مایع یک‌دست تیره‌ای توی کلمن است که انگار نه انگار قرار است تغییر ماهیت بدهد. شب دوم کفِ غلیظ و بدرنگی رویش را می‌گیرد که تویش قل‌قل می‌زند. بعد کم‌کم کف نشست می‌کند، از جوش می‌افتد و آن مایع تیره تغییر ماهیت می‌دهد. الان توی کلمن مایع روشن‌تر و شفاف‌تری است که ریز قل می‌زند. همین یکی دو روزه باید از جوش بیفتد. علامتش این است که دست که می‌زنی دیگر مزه‌ی شیرین نمی‌دهد. بعد باید بریزی‌اش توی بطری و درش را ببندی.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۵

«تکرار دایره‌ها در میان فاصله‌ها»

سه‌هفته پیش در خانه‌مان بمب ترکید. تعطیلات را رفته بودم پیش خانواده، در شرایطی که فکر می‌کردم بالأخره به صلحی پایدار رسیده‌ایم. نرسیده بودیم. نیم‌ساعت بعد از رسیدنم به خانه، رفته بودم تو اتاق، در را بسته بودم و فکر می‌کردم چرا آمدم، می‌توانستم بمانم خانه‌ی خودم و از آرامشِ دیریابم لذت ببرم. چند ساعت بعد در ماشین نشسته بودم به سمت تهران، نورهای اتوبان کش می‌آمدند و توی ماشین صدای نوحه پیچیده بود و سعی می‌کردم گریه‌ام نگیرد. داشتم به تمام فریادهای یک ساعت قبلش فکر می‌کردم، به آن جمله‌ای که اگر از زبان هر کس دیگری درآمده بود، از زبان هر کس دیگری که باهاش پیوند خونی نزدیک نداشته باشم، به تندترین شکل ممکن جوابش را می‌دادم و برای همیشه ترکش می‌کردم. اما آن جمله گفته شده بود، و فقط عجز و عصبانیتش با من مانده بود ـ هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. فقط توانسته بودم به‌خاطر صدای بالارفته‌ام عذرخواهی کنم، مامان و بابا را بغل کنم، و وسایلم را جمع کنم و برگردم به خانه‌ی خودم، گوشه‌ی امنم.

هر بمبی که می‌ترکد، صدای انفجارش تا چند هفته در گوشم زنگ می‌زند. ترکش‌هایش در تن فرو می‌روند و بیرون‌کشیدنشان خون می‌ریزد. آن انفجار، اوج استیصال من و خانواده‌ام برای نزدیکی به هم بود. نمودِ عینی فاصله‌ای که هیچ‌وقت نه پر شد، نه پذیرفته، نه فراموش. در این چند هفته به‌شدت شکننده بوده‌ام. هر سقلمه‌ای به زمین می‌اندازدم. در پایان بیست‌وهفت‌سالگی بیش از هر وقت دیگری آسیب‌پذیر و سردرگم شده‌ام. چند سال پیش فکر می‌کردم در این سن‌وسال درگیری‌ام باید زندگی‌ حرفه‌ای‌ام باشد (در کمال تعجب، زندگی حرفه‌ای چندان درگیرکننده از آب درنیامده است، مسیر طبیعی‌ام را پیش گرفته‌ام و کم‌دست‌انداز پیش می‌روم)، و مسائل اولیه‌ی زندگی حل شده باشند ـ اما چنین نشد و (ظاهرن) نخواهد شد. هستی خسیس‌تر از این‌هاست.