سههفته پیش در خانهمان بمب ترکید. تعطیلات را رفته بودم پیش خانواده، در شرایطی که فکر میکردم بالأخره به صلحی پایدار رسیدهایم. نرسیده بودیم. نیمساعت بعد از رسیدنم به خانه، رفته بودم تو اتاق، در را بسته بودم و فکر میکردم چرا آمدم، میتوانستم بمانم خانهی خودم و از آرامشِ دیریابم لذت ببرم. چند ساعت بعد در ماشین نشسته بودم به سمت تهران، نورهای اتوبان کش میآمدند و توی ماشین صدای نوحه پیچیده بود و سعی میکردم گریهام نگیرد. داشتم به تمام فریادهای یک ساعت قبلش فکر میکردم، به آن جملهای که اگر از زبان هر کس دیگری درآمده بود، از زبان هر کس دیگری که باهاش پیوند خونی نزدیک نداشته باشم، به تندترین شکل ممکن جوابش را میدادم و برای همیشه ترکش میکردم. اما آن جمله گفته شده بود، و فقط عجز و عصبانیتش با من مانده بود ـ هیچ کاری از دستم برنمیآمد. فقط توانسته بودم بهخاطر صدای بالارفتهام عذرخواهی کنم، مامان و بابا را بغل کنم، و وسایلم را جمع کنم و برگردم به خانهی خودم، گوشهی امنم.
هر بمبی که میترکد، صدای انفجارش تا چند هفته در گوشم زنگ میزند. ترکشهایش در تن فرو میروند و بیرونکشیدنشان خون میریزد. آن انفجار، اوج استیصال من و خانوادهام برای نزدیکی به هم بود. نمودِ عینی فاصلهای که هیچوقت نه پر شد، نه پذیرفته، نه فراموش. در این چند هفته بهشدت شکننده بودهام. هر سقلمهای به زمین میاندازدم. در پایان بیستوهفتسالگی بیش از هر وقت دیگری آسیبپذیر و سردرگم شدهام. چند سال پیش فکر میکردم در این سنوسال درگیریام باید زندگی حرفهایام باشد (در کمال تعجب، زندگی حرفهای چندان درگیرکننده از آب درنیامده است، مسیر طبیعیام را پیش گرفتهام و کمدستانداز پیش میروم)، و مسائل اولیهی زندگی حل شده باشند ـ اما چنین نشد و (ظاهرن) نخواهد شد. هستی خسیستر از اینهاست.
باز خوش به حالت که جدایی. ما این فاصله بینمون هست و تو شکم هم زندگی می کنیم...
پاسخحذف