سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۲

تا شوم موزون خویش

نوشته‌ی نفیسه بهانه شد که من هم از تجربه‌ی خودم بنویسم.

می‌شد جای معین اسم من حسین باشد، مهدی یا چیزی شبیه به این، اما بابا همیشه با افتخار می‌گوید که ما جای توجه به معصومین، که آن‌ها هم در جای خودشان بزرگ‌اند، اسم بچه‌ها را از صفات خدا انتخاب کردیم. مذهب به این شکل به خوردِ ما داده شد؛ با ظواهری که البته مهم‌اند، اما قرار نیست جای اصل مطلب را بگیرند. اصل مطلب هم عشقی آسمانی به خداست، عرفانِ ناب، چیزی که اگر دقیق نگاه کنی پیام دیوان شمس، مثنوی، حافظ و حتا سعدی هم بوده. چیزی که من هیچ وقت نفهمیدم چیست، اما زورش آن‌قدر زیاد بود که همیشه فکر می‌کردم باید بفهمم چیست و اگر نمی‌فهمم حتمن اشکال از من است که به آن درجه از خلوص نفس نرسیده‌ام. به هر حال، در یک دموکراسی هدایت‌شده همه‌ی بچه‌ها مذهبی بار آمدند، اما نه چندان متعصب و افراطی. مذهب برای من همیشه امری شخصی ماند. نماز و روزه‌ام سر جاش بود اما هیچ‌وقت تا مجبور نمی‌شدم ازش حرف نمی‌زدم. رمضان‌هایی یادم می‌آید که جاهایی بودم که هیچ‌کس روزه نبود و با بهانه‌های تخیلی دنبال این بودم که یک‌جوری بی‌آن‌که تابلو شود روزه‌ام، چیزی نخورم. اعتقادی گنگ به چیزی ماورایی داشتم و فکر می‌کردم باید یک‌جایی از زندگیم براش کاری کنم، همین بود که روزه می‌گرفتم، نماز می‌خواندم و همیشه ته ذهنم درگیر بودم که اگر دختر بودم، اگر قرار بود مذهبم جلوه‌ی عمومی داشته باشد، چی کار می‌کردم؟ اگر تصمیم می‌گرفتم حجاب نداشته باشم، خانواده چی کار می‌کرد؟ نمی‌دانم. احتمالن از همان بچگی با چیزهایی مثلِ ارزش پوشیدگی و قبیح‌بودن خودنمایی و لزوم دور نشدن از ذات دین کم‌کم به‌م می‌فهماندند که باید حجاب داشته باشم و همیشه هم ذکر می‌کردند که البته میل خودت است و ما بچه‌هایمان را آزاد می‌گذاریم که خودشان انتخاب کنند؛ همان‌طور که موقع انتخاب‌رشته آزاد بودم که خودم انتخاب کنم، اما به هیچ گزینه‌ای غیر از مهندسی فکر نمی‌کردم، نمی‌توانستم فکر کنم.
اما چند سال پیش حباب ترکید. بی‌دلیل هم ترکید. شروع‌ کردم به خواندن قرآن و تا آخر بقره بیش‌تر نخواندم، حوصله‌ام سر رفت. روزه می‌گرفتم، اما هی از خودم می‌پرسیدم واقعن ارزشش را دارد؟ تا پارسال که داشت، چرا امسال دیگر ندارد؟ یک وقتی به خودم آمدم دیدم دیگر همان اعتقاد گنگ را هم ندارم و هیچ دلیلی هم برای نداشتنش ندارم، همان‌طور که برای داشتنش هم دلیلِ خاصی نداشتم. دیدم نیازی به عشقِ آسمانی ندارم. عرفان، این جوهره‌ی دین، را نمی‌فهمم و دیگر لزومی هم نمی‌بینم بفهمم، نمادهای مثنوی به نظرم زمخت می‌آید، با همین عشق‌های زمینی هم می‌توانم از غزلیات شمس لذت ببرم (بیش‌تر هم لذت می‌برم). بعد تمام شد، دیگر مذهبی نبودم.
پارسال بعد از سال‌ها، اولین ماه رمضانی بود که پیش مامان و بابا بودم. می‌گفتند خوب کاری می‌کنی روزه نمی‌گیری، برای چشم‌هات خوب نیست و از آن گذشته، تو روزه هم بگیری که دیگر هیچی ازت نمی‌ماند. می‌توانستم همان‌جا در بحث را بگذارم، اما کرمی، مرضی باعث می‌شد بگویم نه، بحث این‌ها نیست، اگر اعتقاد داشتم حتمن روزه می‌گرفتم، اما اعتقاد ندارم. بحث‌ها بالا گرفت. بابا تو خانه که راه می‌رفت، بلندبلند غزل شمس و حافظ می‌خواند و برای خودش هم تفسیر می‌کرد، در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد، یعنی این عشق از ازل بوده، عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد. عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش، گوش می‌کنی آقا معین؟، حزن انگوری نخورده باده‌شان از خون خویش، بعد می‌خندید، اون وقت آقایان می‌گویند این باده همان شرابی است که می‌خورند، باز می‌خندید، در حالی که می‌گوید باده‌شان از خون خویش، یعنی شور و مستی باید از درون خود آدم شروع شود، این حقیقت دین است. می‌گفت و می‌گفت و هرچند وقتی هم که من جواب می‌دادم با شعر دیگری جوابم را می‌داد یا ارجاع می‌داد به فلان کتاب و می‌گفت تو که داستان و این چیزها می‌خوانی این‌ها را هم بخوان و من که می‌گفتم آخر دغدغه‌ام نیست، ناراحت می‌شد. در هر بحث ردیف آجری می‌چیدیم که کم‌کم دیواری شد بینِ ما تا دیگر هم‌دیگر را نبینیم.

هنوز ته ذهنم مذهبی‌ام؟ شاید، نمی‌دانم. به نظرم دنیا باید بتواند خودش را توجیه کند، بی‌آن‌که به جایی گنگ و دوردست وصل شود. اما دیگر خیلی به‌ش فکر نمی‌کنم، نمی‌خواهم فکر کنم.

دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۲

فردا می‌شود هفت سال

این دفعه که زنگ زد برخوردش فرق داشت؛ نه عصبانی بود و نه مادرانه دل می‌سوزاند. نه آن‌قدر همه چی براش بد بود که داد بزند و بعدش هیچ حرفی نزند و نخواهد چیزی بشنود و نه می‌خواست آرامم کند و هی بگوید چیزی نیست، درست می‌شود، حالا شاید شد. هیچ‌کدام نبود. جای همه‌ی این‌ها رک حرف می‌زد، هدفش من بودم و دقیق تحلیلم می‌کرد. گفت نمی‌بینی؟ همه‌اش داری یک الگو را تکرار می‌کنی. گفت می‌خواهی خاص باشی، می‌خواهی امنیت داشته باشی، می‌خواهی دیده شوی، اما آن‌قدر غرقِ این‌ها شده‌ای که هیچی نمی‌بینی. گفت زیادی داری تلاش می‌کنی و شل نمی‌کنی و همین است که همیشه ناراضی‌ای. گفت فقط من نیستم که، با همه همینی. هر وقت حسِ ناامنی می‌کنی همین الگو را تکرار می‌کنی؛ فشار می‌آوری، جواب نمی‌گیری، ناامید می‌شوی، کنار می‌کشی. گفت بعد از من چی؟ از کجا معلوم بعد از من راضی شوی؟ اصلن من به کنار، الآن کجا راضی‌ای؟ محکم بود، آرام حرف می‌زد و وقت می‌داد هر جمله‌اش ته‌نشین شود. گفت ممکن است این الگوها مال بچگی‌ات باشند. گشتم تو بچگی‌ام و چیز خاصی یادم نیامد. بچه بودم چی کار می‌کردم؟ می‌نشستم کفِ اتاق و عکس‌های فوتبالی روزنامه‌ها را قیچی می‌کردم، با توپ می‌رفتم زیرزمین و به خودم پاس می‌دادم و با دیوار یک‌ودو می‌کردم و بلندبلند گزارش می‌کردم. فرید هم بوده، حتمن بوده، با هم می‌نشستیم به صفحه‌ی تلویزیونِ پارسِ قدیمی‌مان نگاه می‌کردیم تا بازی‌های کمدور لود شوند. دیگر چی؟ گفت نه، مال وقتی که هیچ یادت نمی‌آید، یکی‌دو سالگی مثلن. همان اولش که دنیا آمدم تشنج کردم و به زور دستگاه زنده ماندم، یا مامان می‌گفت وقتی من را شیر می‌داده، داشته کلیدر می‌خوانده و برای همین است که من افتاده‌ام دنبال این چیزها. کدام این‌ها این الگو را می‌سازد؟ هیچ‌کدام، هیچ‌کدام. گفتم مهم نیست از کجا آمده، مهم این است که هست، چی کارش کنم؟ گفت ببین‌اش، حواست به‌ش باشد.
فرداش زنگ زدم و بیدارش کردم. گفتم تولدت مبارک، گفتم هستم.