این دفعه که زنگ زد برخوردش فرق داشت؛ نه عصبانی بود و نه مادرانه دل میسوزاند. نه آنقدر همه چی براش بد بود که داد بزند و بعدش هیچ حرفی نزند و نخواهد چیزی بشنود و نه میخواست آرامم کند و هی بگوید چیزی نیست، درست میشود، حالا شاید شد. هیچکدام نبود. جای همهی اینها رک حرف میزد، هدفش من بودم و دقیق تحلیلم میکرد. گفت نمیبینی؟ همهاش داری یک الگو را تکرار میکنی. گفت میخواهی خاص باشی، میخواهی امنیت داشته باشی، میخواهی دیده شوی، اما آنقدر غرقِ اینها شدهای که هیچی نمیبینی. گفت زیادی داری تلاش میکنی و شل نمیکنی و همین است که همیشه ناراضیای. گفت فقط من نیستم که، با همه همینی. هر وقت حسِ ناامنی میکنی همین الگو را تکرار میکنی؛ فشار میآوری، جواب نمیگیری، ناامید میشوی، کنار میکشی. گفت بعد از من چی؟ از کجا معلوم بعد از من راضی شوی؟ اصلن من به کنار، الآن کجا راضیای؟ محکم بود، آرام حرف میزد و وقت میداد هر جملهاش تهنشین شود. گفت ممکن است این الگوها مال بچگیات باشند. گشتم تو بچگیام و چیز خاصی یادم نیامد. بچه بودم چی کار میکردم؟ مینشستم کفِ اتاق و عکسهای فوتبالی روزنامهها را قیچی میکردم، با توپ میرفتم زیرزمین و به خودم پاس میدادم و با دیوار یکودو میکردم و بلندبلند گزارش میکردم. فرید هم بوده، حتمن بوده، با هم مینشستیم به صفحهی تلویزیونِ پارسِ قدیمیمان نگاه میکردیم تا بازیهای کمدور لود شوند. دیگر چی؟ گفت نه، مال وقتی که هیچ یادت نمیآید، یکیدو سالگی مثلن. همان اولش که دنیا آمدم تشنج کردم و به زور دستگاه زنده ماندم، یا مامان میگفت وقتی من را شیر میداده، داشته کلیدر میخوانده و برای همین است که من افتادهام دنبال این چیزها. کدام اینها این الگو را میسازد؟ هیچکدام، هیچکدام. گفتم مهم نیست از کجا آمده، مهم این است که هست، چی کارش کنم؟ گفت ببیناش، حواست بهش باشد.
فرداش زنگ زدم و بیدارش کردم. گفتم تولدت مبارک، گفتم هستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر