چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۳

مضارع استمراری

فرید هجده روز ایران بود و رفت. در این دو سال که از نزدیک ندیده بودمش، فرم صورتش عوض شده بود؛ استخوانی‌تر شده بود و مردانه‌تر، دیگر هیچ اثری از تپلیِ بچگی‌هایش توی صورتش نبود. شده بود مردی جاافتاده، دانشجوی دکترایی سخت‌کوش، آدمی که با اعتماد به نفس حرف می‌زند و بر خلافِ خودِ چند سال پیشش و منِ حالا، می‌توانست با آدم‌ها از در صلح وارد شود، اشتراکی پیدا کند و باهاشان حرف بزند. من ناظرِ این‌ها بودم. ناظر صرف. ناظرِ برادرِ بزرگ‌شده‌ام. و همیشه کسی بود، همیشه کلی آدم بود که فرید باید می‌دیدشان. ما با هم حرف نمی‌زدیم، چون من توی جمع نبودم، من فقط ناظرِ او بودم. در تمام این هجده روز، فقط دو سه ساعت با هم حرف زدیم. یک شب که دوستانش را دعوت کرده بود خانه‌ی من، شب، آخر شب که آن‌ها رفتند و ما خسته و خواب‌آلود وِلو شده بودیم، بهم گفت: «معین، من دو ساله ندیدمت. اسکایپی هم که نمی‌شه درست حرف زد. نمی‌دونم چی کار می‌کنی. چی کار می‌کنی؟ زندگیت چطوره؟» بعد گفت: «تو اسکایپ شوخی می‌کنی، حرف می‌زنی، همین الان حرف می‌زنی، چرا تو جمع انقدر ساکت می‌شی؟» نتوانستم جواب سؤال‌هایش را بدهم. باید همه‌ی این دو سال را فشرده می‌کردم در یک ساعت حرف. همه‌ی فعل‌هایم مضارع استمراری بود؛ می‌روم سرِ کار، پروژه‌ام پیش می‌رود، خانه‌ام این‌جاست، می‌خواهم فلان کار را بکنم، تو چطور؟ کلی حرف جا ماند، فرید رفت، هم‌دیگر را بغل کردیم و گفتم: «سال دیگه هم رو می‌بینیم، یا این‌جا یا اون‌جا.»

خوش‌ترین که نه، اما یکی از خوش‌ترین روزهای زندگی من سالِ آخری بود که فرید ایران بود. هنوز دانشجوی لیسانس بودم. شب‌ها با هم فیلم می‌دیدیم و درباره‌شان حرف می‌زدیم. با هم هانه‌که دیدیم، با هم پارانوئید پارک دیدیم و وقتی تمام شد برگشتیم دوباره از اول مرورش کردیم، با هم آلمادووار دیدیم، «دشتِ گریان» دیدیم و ته‌اش بغض کردیم. یادم می‌آید یک شب نصفه شب از خواب پا شدم و دیدم فرید نشسته روی اوپن و «مادام بوواری» می‌خواند، یادم می‌آید که این اواخر که پیپ گرفته بود، شب‌ها بساطِ پیپش را علم می‌کرد و من هم چند پُک می‌زدم و همه‌ی این‌ها در این هجده روز یادم می‌آمد و یادم می‌انداختند که دیگر او را آن‌طوری -نشسته روی اوپن، در حالِ خواندن کتابی- نخواهم دید، دیگر رابطه‌مان آن کیفیت را نخواهد داشت؛ برادرم، هم‌بازیِ کودکی‌ام، الگوی نوجوانی‌ام و دوستِ جوانی‌ام، دیگر در زندگیِ روزمره‌ی من نخواهد بود؛ هرچند می‌دانستم هم او ناظر من خواهد ماند و هم من ناظر او، اما این را هم می‌دانستم که چیزی از بین ما رفته، و باز نخواهد گشت، حتی اگر فرید بازگردد.