پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۱

Wake Me Up When September Ends

آدم بدون این‌که خودش بخواهد عوض می شود، سریع هم عوض می‌شود و اتفاقن جاهایی که خودش می‌خواهد، کند عوض می‌شود. ما کِی این‌قدر عوض شدیم؟ یک وقتی بود که دلمان به این خوش بود که هفته‌ای یک‌بار، دوهفته‌ای یک‌بار، توی دخمه‌ی داغونی هم را ببینیم و دستِ هم را بگیریم و اگر کسی حواسش نبود، سریع هم را ببوسیم. چند شب پیش یادم افتاد شب‌ها که مامان‌وبابا می‌خوابیدند با کلی کارآگاه‌بازی تلفن را کش می‌رفتم که زنگ بزنم و پچ‌پچ می‌کردیم و هیچ چیز خاصی نمی‌گفتیم و اصلن فکرش را هم نمی‌کردیم که باید چیز خاصی بگوییم. بعدش چی شد که دیگر نصف شب حرف نزدیم؟ اولین تولدت می‌خواستم فرهیخته جلوه کنم برات خشم و هیاهو خریدم و شازده احتجاب و یک کتاب دیگر که مال ویرجینیا اور وولف بود و هیچ ربطی به ویرجینیا وولف معروف نداشت، نویسنده‌ی در پیتی‌ای بود که کل فرهیختگی من را از بین برد، کِی بود؟ هفت سال پیش؟ این‌قدر عوض شدیم که حتا من هم که از شش‌ماه پیش به قبل یادم نمی‌ماند، هی برای خودم مرور می‌کنم که چی شد که به این‌جا رسیدیم. یعنی یک‌هو دیدم که خیلی وقت است خیلی کارها را نمی‌کنم، برنمی‌دارم نصف شبی زنگ بزنم که دلم تنگ شده، نصف شب که زنگ بزنم مال این است که اعصابم خرد است مثلن. یا دیدم عادتِ کارت‌تبریک خریدن از سرم افتاده. نمی‌شود هم دوباره برگردی کارهای قبل را بکنی و زور بزنی که بگویی فلان چیز هنوز لذت‌بخش است و تمام نشده؛ خب، یکی وقتی لذت‌بخش بوده، از جایی به بعد دیگر نبود. نه که بخواهم برگردم به آن موقع، یعنی آن موقع هم لابد یک‌جورِ دیگر مثل الآن بوده، من که قبل و بعدش یادم نمی‌آید، تصویرهای پراکنده یادم مانده فقط، حرفم این نیست. حرفم بیش‌تر این است که چرا چیزهایی که می‌خواستیم عوض شوند، عوض نشدند، چرا آن‌ها به ما چسبیدند، جاش این‌جور چیزها عوض شدند، چی شد که ناخودآگاهمان قوی‌تر از خودآگاهمان شد؟

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۱

دیروز این‌جاست

توی اتوبوس خوابم برد. دیشب کم خوابیدم و همین که اتوبوس راه افتاد، به در ترمینال نرسیده، خوابم برد. خواب دیدم توی اتوبوس خوابیده‌ام، همه چیز همان‌طوری بود که واقعن بود. فقط توی خواب اتفاقی نیفتاده بود، نشانه‌ای هم نبود که اتفاقی نیفتاده است، فقط حس می‌کردم چیزی نشده است و همه‌ی این روزها را خواب می‌دیدم و واقعیت همان است که آن وقت داشتم خواب می‌دیدم. از خواب پا شدم. توی اتوبوس بودم و می‌دانستم اتفاق افتاده است، فقط فکر کردم اگر چشم‌هام را باز کنم دیگر خوابم نمی‌برد. این روزها، مرز میان خواب و بیداری‌ام کم شده؛ انگار همه‌ی این روزها یک روز طولانی‌اند که تمام نمی‌شود. هی شب می‌شود، روز می‌شود، اما کل آن روز تمام نمی‌شود؛ هیچ‌وقت حس نمی‌کنم روز دیگری شروع شده است. همین بی‌خوابیِ غریب منگم کرده، انگار دارم بی‌عینک زندگی می‌کنم و همه چیز را محو و دور می‌بینم و اگر قرار باشد چیزی را درست ببینم، باید خیلی نزدیک باشد، که هیچ چیز آن‌قدر نزدیک نیست. حس می‌کنم بی‌هوا از بلندی‌ای ول شده‌ام و هنوز آن‌قدر نزدیکِ زمین نشده‌ام که بفهمم چه بلایی قرار است سرم بیاید، فقط حس غریبی دارم که به زودی و به هر حال ناگهانی روی زمین سفت واقعیت از هم خواهم پاشید.

سپتیموسِ خانم دلوی با خودش فکر می‌کرد: «جهان تازیانه‌اش را برافراشته است؛ بر کجا آن را فرو خواهد آورد؟» حس می‌کنم جایی خیلی نزدیک به من فرو می‌آورد.