پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۸

مانیفست

هیچ‌وقت وبلاگ‌نویس معروفی نبوده‌ام و هیچ‌وقت هم نمی‌خواهم باشم. سال اولی که وبلاگ داشتم، کلاً بیست‌-سی خواننده‌ی ثابت داشتم که همه‌شان را می‌شناختم و حالا بعد از پنج سال وبلاگ‌نویسی خواننده‌های بیش‌تری دارم که خیلی‌هایشان را نمی‌شناسم. چند سالی هست وبلاگ‌های معروف و گروه‌هاشان را دنبال می‌کنم. کنکور که داشتم، هر چند روز یک‌بار می‌رفتم پالپ‌تاک را می‌خواندم و یک دل سیر می‌خندیدم و خستگی‌ام درمی‌آمد. گاهی هم می‌خورد تو ذوقم که خیلی لوس شده‌اند. یکی دو بار آن‌جا اظهار فضل کردم، که هیچ‌کس اعتنایی به حرف من نکرد. الآن هم در گودر همین وضع را دارم. گاهی که حرفی دارم زیر مطلبی کامنت می‌گذارم که در جریان کامنت‌ها تقریباً بی‌تأثیر است. سر «هم‌فیلم‌بینی» دوست داشتم چیزی بنویسم، که چون فکر می‌کردم منظور این است که یک عده آدم برای خودشان فیلم ببینند و برای خودشان بنویسند، ننوشتم.


حوصله‌ی بیش‌تر گودری‌ها را ندارم. خیلی وقت است کسانی را که عکس از دختری شر می‌کنند که لب پنجره ایستاده و پیرهن گل‌گلی پوشیده هاید کرده‌ام. دیگر هم حوصله‌ی متن‌های عاشقانه‌ای را ندارم که در آن‌ها یارو خیلی دل‌تنگ است و طعم سیگار دوست‌پسرش یادش نمی‌رود. از کلمه‌سازی هم خوشم نمی‌آید. خیلی آدم «اوپن‌مایند»ی نیستم و زیاد هم به این فکر نمی‌کنم که کِی باید با کی خوابید. تو بیش‌تر تجمع‌ها هم بوده‌ام، ولی بعد از هر تجمع حس این را نداشتم که «خیلی حال داد. ما اونا رو گذاشتیم سر کار، اونا حرص می‌خوردن، ما می‌خندیدیم» این -به قول شما- تاریخ‌نگاری‌ها بیش‌تر روی اعصابم بوده. من در بیش‌تر تجمع‌ها حس تنهایی داشتم و «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم» برایم بی‌معنی بود. بیانیه‌های موسوی هیچ‌وقت سر ذوقم نیاورده، و تندروی‌های کروبی صرفاً برایم جالب بوده. کلاً از هیچ‌کدامشان خیلی خوشم نمی‌آید. کلاً هیچ سیاست‌مداری نیست که باهاش حال کنم. مرگ منتظری هم برایم در حد یک خبر ماند. این روزها هم کسانی را که روزی ده متن شر می‌کنند با این مضمون که هدف جنبش خشونت نبود، نمی‌فهمم. نه این‌که با خشونت موافقم، ولی هیچ‌وقت به پلیس گل نداده‌ام. و نسبت به شعار «مرگ بر...» حس بدی ندارم. از آن گذشته، نمی‌فهمم چرا باید یک مضمون هزار بار شر ‌شود. بدبختی این است که نمی‌شود این‌هایی را که گفتم ندید، این‌قدر همه‌جا هست که هرچه‌قدر هم ازش در بروم، باز یک‌جایی بهش می‌خورم. خیلی هم آدم باحوصله‌ای نیستم که به راحتی قبول کنم که خب هر کس یه جوریه. ولی حوصله‌ی بحث هم ندارم. حرفم را می‌زنم و قضیه را کش نمی‌دهم.


کلاً هم جدیداً با «بامداد» خیلی ارتباط برقرار می‌کنم، آرشیو «مجید اسلامی» را هم زیاد مرور می‌کنم. و هنور هم معتقدم به‌ترین راه تعامل وبلاگی کامنت‌گذاشتن است.

شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸

تاریخ

یک. «قصه‌های عامه‌پسند» تارانتینو من را شگفت‌زده نکرد. نمی‌دانم چرا. شاید چون دیر دیدم. وقتی که کشف شده بود. ولی «Inglourious Basterds» رسماً شگفت‌زده‌ام کرد. تارانتینو آمده همه‌ی کلیشه‌ها را دست انداخته. حتا کلیشه‌ی تاریخ را. یک‌جا هم خودش گفته. که اگر تاریخ قرار بود با این آدم‌ها اتفاق بیفتد، این‌جوری می‌شد که من تعریف کردم. حالا شما بیا و بگو هیتلر که از آلمان بیرون نرفته، چه اهمیت دارد؟
یک چیز باحال دیگرش هم این بود که همه‌ی آن‌هایی که در جایی از فیلم به همه چیز مسلطند، گند می‌زنند. حتا خود فیلم، دو ساعت با تسلط خیره‌کننده داستانش را تعریف می‌کند، بعد یک‌هو همه چیز را می‌ریزد به هم. این از آن کارهاست که فقط از دیوانه‌ها برمی‌آید. دیوانه‌هایی که بودنشان زندگی ما را شیرین‌تر می‌کند.


دو. دو سه هفته‌ای هست دارم «در جست‌وجوی زمان از دست‌رفته» می‌خوانم. خوش‌بختانه هنوز جلد اولم. عیشی است برای خودش. الآن دارد حس‌های سوان را نسبت به اودت و بی‌اعتنایی‌هایش می‌گوید. لذت می‌برم از جمله‌های تودرتو و حس‌های درهم‌پیچیده‌اش، از شناخت عمیقش به پنهان‌ترین حس‌های انسانی. از این‌که همه چیز کتاب مثل همان کلوچه‌ای که راوی در چای فرومی‌برد پخش، معلق و سیال است.
جدای این حرف‌ها، وقتی به این فکر می‌کنم که بزرگانی عمرشان را گذاشته‌اند سر شناخت این کتاب، وقتی در پی‌نوشت‌ها از این می‌خوانم که فلان پروست‌شناس مطرح این صحنه را چه‌گونه تفسیر کرده، لذتم بیش‌تر می‌شود. حس می‌کنم من هم جزئی از تاریخم. حس می‌کنم وصل شده‌ام به زنی فرانسوی، که هشتاد سال پیش روی کاناپه‌اش لم داده بود و همین شوق حالای من در او برانگیخته شده. زنی که حالا -با تجربه‌ای مشترک با من- مُرده.

سه. دلم تنگ شده بود برای این‌جور نوشتن. باید عوارض گودر و این‌ها باشد این فشرده نوشتن، از هر دری ننوشتن.

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

بعد

پریروز رفته بودیم بوفه. از همان راه بوفه، از پشت دانشکده، آمدیم تو. مصطفی ایستاده بود روبه‌روی چمران. مات ایستاده بود و جلو را نگاه می‌کرد. گفت «بچه‌ها نمونید، از در شونزده آذر برید بیرون.» گفتم «الآن اون‌جا درگیری بود. هستیم این‌جا دیگه.» از پشت پنجره‌ی بوفه درگیری‌ها رادیده بودم. برگشت نگاهم کرد. گفت: «حاجی نمی‌بینی ریختند همه جا رو داغون کردند؟» نور دانشکده کم بود. شیشه‌ها را شکسته بودند. دانشکده را تخلیه کردند. جلوی در یکی داشت از رهبرش حرف می‌زد.


یکی از بچه‌های هشتادوهفتی را دیروز گرفتند. دیده بودمش، ولی نمی‌شناختمش. چند نفری یکی از خیابان‌های اطراف دانشگاه را بالا می‌رفتند، یا پایین می‌آمدند، که یکی که قیافه‌اش مشکوک بوده از آن‌ها پرسیده «شما تو شلوغی‌ها بودید؟» بقیه گفته‌اند نه و این بنده‌خدا خواسته بامزه‌بازی درآورد گفته آره، من بودم. بعد گرفته‌اندش. یکی را هم که اصلاً نمی‌شناختم با کتک و گاز فلفل برده‌اند. امروز یکی که دوستش بود و قیافه‌اش مبهوت بود، برایم تعریف کرد. با زنش داشته می‌رفته که توی صورت خودش و زنش فلفل زده‌اند و بعد خودش را تا می‌خورده، کتک زده‌اند. یکی از بچه‌های خودمان را هم همان دیروز عصر گرفتند که چون اشتباهی گرفته بودند، امروز آزادش کردند. بچه‌ی آرامی است. آن ترم اول که کسی کسی را نمی‌شناخت، سر کلاس نقشه‌کشی ته کلاس با هم می‌نشستیم. کلاً اظهارنظر نمی‌کرد. گاهی تیکه‌ای می‌انداخت. کوتاه و یک‌جمله‌ای و غریب. معمولاً هم تیکه‌هاش را کسی نمی‌شنید و من مجبور بودم زیرزیرکی بخندم. اهل این چیزها نیست ولی من مطمئنم اگر وبلاگ مینی‌مال بزند، کارش می‌گیرد. دیشب فکر می‌کردم اگر بخواهند ازش بازجویی کنند، دهنشان را صاف می‌کند. سیرکی می‌شود بازداشتگاه. داشته تو وصال موبایل حرف می‌زده، به پشت‌خطی گفته «کجایی؟» بعد گفته «اومدم.» بعد بهش شک کرده‌اند و گرفته‌اندش.


امروز توی چمران تریبون آزاد بود. رییس دانشکده فنی آمده بود جواب بدهد. گفت که آدم از بیرون دانشگاه آمده‌اند و حمله کرده‌اند که غلط بوده. می‌خواست آرام کند. گفت خواسته‌هایتان را به رییس دانشگاه می‌گویم. همه گفتند بهش بگو استعفا دهد، گفت من که منصوب او هستم که نمی‌توانم بگویم استعفا بده. سعی می‌کرد از در دوستی وارد شود. یکی رفت بالا گفت «تو مزدوری.» گفت شده «مزدور اندر مزدور» بعد همه گفتند «مزدور برو گم‌شو»، او هم خودکاری که باهاش داشت حرف‌های بچه‌ها را می‌نوشت، گذاشت توی جیبش، دست تکان داد و رفت بیرون. نمی‌شناسمش. ولی اگر برود، حتماً یکی  بدتر از او می‌آید. بعد یکی دیگر آمد از بالا تا پایین را به فحش کشید. همه هم سوت و کف زدند. الآن هم خبری را خواندم که گفته بود دانش‌جوها با خواندن «یار دبستانی» و با نشان‌دادن «V» از سالن بیرون رفته‌اند.