یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۶

پشت جداره‌های این چاه‌ها هم دف می‌زنند

حالا آن‌قدر تاریک نیست که چند هفته پیش بود. سه شوکِ روانی در دو ماه من را به عمق تاریکی فرستاده بود که از خودم سراغ نداشتم. زندگی در سطحی نزدیک به صفر؛ کاملن بی‌حس، کرخت، ساکن. خلافِ همیشه ناامن و شکننده هم نبودم. انگار دیگر کل امنیت موضوعیتش را از دست داده بود. نه تنها امنیت، که هر چیز انسانی دیگری.
حالا چند لایه بالاتر آمده‌ام، این‌جایی که الآن هستم زندگی بیشتر جریان دارد، اما هنوز انگار دارم توی یک توپِ بزرگِ پلاستیکی وسط شهربازی می‌دوم. مدام به جداره‌ها می‌رسم، دستم را روی سطح شفافِ توپ می‌گذارم، می‌بینم که بیرونی هست که تویش آدم‌ها دارند زندگی می‌کنند، به سویش می‌دوم، توپ زیر پایم می‌چرخد، و هم‌چنان لایه‌ی کلفتی این وسط هست که همه‌ی صداها را خفه می‌کند ــ خنده‌ها می‌شوند حرکتِ اغراق‌شده‌ی لب‌ها و دهان، آدم‌ها تصویری دو بعدی و تار که از پشت لایه‌ای نیمه‌شفاف دیده می‌شوند ـ و صدای من هم انگار به بیرون نمی‌رسد، و این تو گرم و خشک است و نفسِ آدم روی جداره می‌نشیند و دید را تار می‌کند. این‌جا هوا کم و زندگی قابل رؤیت اما کماکان دور از دسترس است. انگار شوکِ روانی دیگری هم درونِ خودم رخ داده: دیدن چاه‌های عمیقی که از آن‌ها پایین خزیده‌ام. و دیگر نمی‌توان کتمانشان کرد.