دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۲

What have we found? The same old fears

دوره‌ی نسبتن طولانی‌ای از گذشته‌ی خودم فراری بودم؛ نه به‌ش فکر می‌کردم و نه دوست داشتم یادش بیفتم. می‌دانستم تغییر کرده‌ام و دلم نمی‌خواست برگردم ببینم چه افتضاحی بوده‌ام. می‌خواستم همینی را که هستم زندگی کنم. هنوز هم ایده‌آلم این است که نوستالژی‌ای نداشته باشم و واقعن هم ندارم. حتا حافظه‌ام هم درست کار نمی‌کند، چیز زیادی از اتفاقات گذشته یادم نمی‌ماند، جزئیات را فراموش می‌کنم و خاطره‌ی بی‌جزئیات هم بادکنکِ بی‌باد و چروکیده‌ای است که هیچ کنج‌کاوی‌ای برنمی‌انگیزد.
اتفاقات اخیر باعث شد بادکنک را باد کنم. مقطع  و نفس‌بریده فوت می‌کردم که در نهایت بعد از کلی تقلا چیز شل‌وولِ سرگرم‌کننده‌ای ازش درآمد. افتادم به مرور خودم؛ آرشیو وبلاگم را خواندم، نوشته‌های پراکنده‌ی قدیمی، هایلایت‌های کتاب‌های قدیم‌خوانده‌شده، کامنت‌های فیسبوک. شکی نبود؛ عوض شده‌ام، پوست انداخته‌ام. اعتمادبه‌نفسم کم‌تر شده و آرام‌تر شده‌ام، دیگر چی؟ به خودم حساس‌تر شده‌ام، منظم‌تر فکر می‌کنم. اما کشف بزرگم هیچ‌کدام این تغییرات نبود، کشف بزرگم این بود که فهمیدم با وجود پوست‌انداختن، توی خودم، جایی عمیق‌تر از آن‌چه دیگران می‌شناسند، همان‌ام که بودم؛ با همان ترس‌ها و تناقض‌های مسخره. هنوز مثل چی از تنها شدن می‌ترسم (و ازش استقبال می‌کنم)، از دوست‌داشته‌نشدن می‌ترسم، از ازچشم‌افتادن، از از دست‌دادن، از از دست‌دادنِ خودم و دیگران، از تکه‌تکه‌شدن، از ول‌شدن.
جایی هم نوشته بودم حس می‌کنم توی آب غوطه‌ورم، صداهای دیگران خفه و دور است و خودم هم هر چی داد می‌زنم صرفن یک سری حباب می‌سازم؛ حباب‌هایی بی‌معنا که تند و بی‌صدا می‌ترکند.