سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۶

Great Concavity

خانمه توی پادکست نظر عجیبی داشت. می‌گفت والاس از آن نویسنده‌هاست که خوب داستان‌هایشان را تمام نمی‌کنند. چون اصلن پایان برایش معنی ندارد. در پایان یا به مرگ می‌رسیم، یا به پایان‌های زورکیِ مصنوعی، یا به پایانی که برمی‌گردد اول. ایده‌اش این بود که والاس در پایان داستان‌هایش شکست می‌خورد. می‌گفت دلیلش این است که نمی‌تواند دیالوگی که با کلی تلاش با خواننده‌اش برقرار کرده رها کند، دوست دارد ادامه‌اش بدهد، نمی‌تواند پلی که به جهان زده بی‌تردد بگذارد. می‌گفت برای منِ خواننده جذاب است که مدام برگردم و از اول شروع کنم، و برای منِ منتقد نه، یک‌جور شکست است. می‌گفت شکستِ او در پایان‌بندی از مقاومتش جلوی closure می‌آید و مقاومتش جلوی پایان به مایی که مخاطب اوییم کمک می‌کند برگردیم به شروع. حس می‌کردم دارند زندگی من را خلاصه می‌کنند.
من هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم، همیشه فکر کرده بودم پایان‌های نیمه‌باز او، پایان‌هایی که تازه خواننده را دعوت می‌کنند به ادامه‌ی خواندنِ چیزی که دیگر، به اجبار، ادامه ندارد، پیشنهادی‌اند برای نزدیک‌تر کردن داستان به زندگی. یک چیزی مثل پایان سوپرانوز. و حالا به نظرم پازلِ درستی می‌آید: برای نویسنده‌ای که تمنای این را داشت ــ و حتا صریح و ملتمسانه از خواننده‌اش می‌خواست ــ که آن چیزی را که او حس می‌کند حس کنند، نویسنده‌ای که در اوج افسردگی به نوشتن چنگ می‌انداخت، نویسنده‌ای که نوشته بود هر چیزی که تا به حال رها کرده ردِ چنگ‌زدن‌های او رویش مانده، عجیب نیست که نتواند داستان‌هایش را ببندد. روز قبلش یکی بهم گفته بود داستان‌هایم را خوب تمام نمی‌کنم. پایانشان غیرطبیعی و زورکی است.

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۶

پرتره، دو

و این دیگری:

به چنگ نمی‌آمد. چهره‌اش. چشم‌هایش. توی نور چشم‌ها روشن می‌شدند و توی تاریکی یادت می‌رفت که روشن‌اند. یک لحظه چروک‌های زیر چشم عمیق می‌شدند و یک لحظه‌ی بعد انگار چروک‌های طبیعی خنده بودند. یک لحظه شیطنت و چشم‌های کاملن باز، بعد خستگی و چشم‌های به زور باز. از شورِ جوانی تا افتادگی پیری یک لحظه طول می‌کشید. بینیِ کوفته‌اش گاهی بزرگ بود و گاهی کاملن خوش‌تراش. خنده‌اش در تمام صورتش پخش می‌شد، لب‌ها کاملن باز می‌شدند و دندان‌های یک‌دست دیده می‌شدند و گونه چال می‌افتاد و چشم‌ها زیرشان خطِ عمیقی کشیده می‌شد. وحشی‌گری چهره‌اش همیشه یک جایی خودش را نشان می‌داد: بیشتر در چشم‌ها، یا گاهی در پریشانیِ موها، یا در ابروهای دایره‌طور وقتی از چشم‌ها بیش از حد بالاتر می‌رفت. و در همه‌ی این‌ها کودکی و سادگی چهره هم بود. دستِ کاریکاتوریست احتمالی باز بود که کجا را برجسته کند؛ صورت کودکانه گرد، ابروهای دایره‌ای، چالِ لپ. و دستش بسته بود چون تا می‌خواست بفهمد بر کجای چهره‌اش تأکید کند، مرکز ثقل تغییر می‌کرد. باز باید دوباره می‌گشت.

پرتره، یک


آدم‌ها انگار در قیافه‌شان خلاصه می‌شوند، کلیت‌شان انگار در تک‌تک جزئیات‌شان کپسول می‌شود. این یکی‌اش:

چشم‌هایی که دو حال داشتند، یکی پر مهر، جوری که از دو گوشه کمی متمایل شود بالا و چروکِ کمی از گوشه‌ها شاخه‌شاخه شوند و دیگری، که کم‌تر دیده می‌شد، در حالتِ غصه یا خشم، که خالی می‌شدند، انگار که مایع سفیدش از سیمان باشد. ابروهایی ممعمولن خط‌شکسته، رو به پایین، که گاهی وقتِ تعجب یا سؤال یا عشوه، یکی‌اش بالا می‌رفت و زاویه‌ای تیز می‌ساخت. بینی‌ای همیشه یکسان، نازک، با قوزی محسوس. لبخند ملایم و آن‌قدر همیشگی که یک وقت‌هایی به چشم نمی‌آمد. کلِ صورت را که نگاه می‌کردی بیشتر خطوط به نرمی شکسته‌ای را می‌دیدی که در صورتی استخوانی نشسته‌اند و مثلن، اگر کاریکاتوریستی می‌خواست بکشدش، باید کلی فکر می‌کرد که به جز قوزِ کم بینی، کجای چهره را برجسته کند. و موها: معمولن کوتاه و صاف. از پسربچه تا دخترِ جوانی در حرکت بود و این بسته به حالش داشت: یا این بود یا آن. جدی‌اش سیمان بود و مهربانش ابر. و گاهی، یک چیزی از چهره بیرون می‌زد که نه سیمان بود و نه ابر، منظره‌ای بود از برف بکر که انگار گرگی آن ته‌اش می‌دوید و گرگ، پیش از آن‌که نزدیک شود، محو می‌شد: ابرو پایین می‌افتاد، مایع شفاف به چشم برمی‌گشت، بینی قوزدار می‌شد، دهان نمی‌لرزید.