شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۰

خورشید از میان درختان غروب می‌کند

بیش‌تر از شش ماه است که می‌خواهم برای آینده‌ام تصمیم بگیرم. هر روز گزینه‌های موجود را چند دور مرور می‌کنم، بُر می‌زنم، یکی را برمی‌دارم و با دقت به عکس تارش نگاه می‌کنم و نتیجه‌ای نمی‌گیرم. سردرگمی از جایی شروع شد که فهمیدم دیگر نمی‌خواهم مکانیک بخوانم، این چهار سال به‌م نشان داد که همین ته‌مانده‌ی علاقه‌ام به مکانیک هم از نوستالژی‌ دوران دبیرستان مانده و گرنه ما خیلی از هم دوریم. تصور این‌که قرار است بعد از تمام‌شدن درسم سی سال کار مهندسی کنم و مثلن صبح ساعت هشت بروم شرکت و تا شب با مدل‌های آماده و جدول‌ها سروکله بزنم، بیش‌تر برام یادآور داستان‌های کافکاست تا زندگی آینده‌ام. گزینه‌ها هم هی زیاد می‌شوند، چی بخوانم؟ همین مکانیک؟ یک مهندسی هلوتر که خیلی هم اذیت نکند؟ نه، فکرش را هم نکن. طراحی صنعتی هم بد نیست، حداقل جای خلاقیت توش دارد، خوب هم هست. ادبیات؟ اوه، ادبیات! فقط بعدش چی کار کنم؟ اصلن چرا این‌جا بمانم؟ بروم؟ می‌گیرندم؟ اگر نگرفتند چی؟ اگر گرفتند چی؟ چی اپلای کنم حالا؟ اگر معدلم بالاتر بود، اگر مثل بچه‌ی آدم درس می‌خواندم و این‌ور و آن‌ور نمی‌زدم، اگر می‌شد معدلم بالاتر باشد که خب همین مکانیک را می‌خواندم، چه کاری بود رشته عوض کنم. جدی‌جدی ادبیات بخوانم؟ اپلای کنم براش؟ بعدش چی؟ بعدش چی کار کنم، به این فکر می‌کنم و دست می‌کشم و موهام مثل فرش می‌روند لای انگشت‌هام و کله‌ام را حس می‌کنم، گودر را رفرش می‌کنم، فلیکر و گودریدز و توییتر و لست را چک می‌کنم، بعدش چی کار می‌کنم؟ بعد چی کار کنم؟ نمی‌دانم. هر روز ظهر از خواب بیدار می‌شوم و تا نزدیک صبح با همین چیزها سروکله می‌زنم و وقتی آسمان کم‌کم نارنجی و گل‌بهی می‌شود می‌خوابم؛ هر چند روز یک ‌بار هم به خودم می‌آیم و می‌بینم مرداد که تمام شد هیچ، شهریور هم دارد تمام می‌شود و من هنوز نمی‌دانم کدام عکس تار آینده‌ی من است.