بیشتر از شش ماه است که میخواهم برای آیندهام تصمیم بگیرم. هر روز گزینههای موجود را چند دور مرور میکنم، بُر میزنم، یکی را برمیدارم و با دقت به عکس تارش نگاه میکنم و نتیجهای نمیگیرم. سردرگمی از جایی شروع شد که فهمیدم دیگر نمیخواهم مکانیک بخوانم، این چهار سال بهم نشان داد که همین تهماندهی علاقهام به مکانیک هم از نوستالژی دوران دبیرستان مانده و گرنه ما خیلی از هم دوریم. تصور اینکه قرار است بعد از تمامشدن درسم سی سال کار مهندسی کنم و مثلن صبح ساعت هشت بروم شرکت و تا شب با مدلهای آماده و جدولها سروکله بزنم، بیشتر برام یادآور داستانهای کافکاست تا زندگی آیندهام. گزینهها هم هی زیاد میشوند، چی بخوانم؟ همین مکانیک؟ یک مهندسی هلوتر که خیلی هم اذیت نکند؟ نه، فکرش را هم نکن. طراحی صنعتی هم بد نیست، حداقل جای خلاقیت توش دارد، خوب هم هست. ادبیات؟ اوه، ادبیات! فقط بعدش چی کار کنم؟ اصلن چرا اینجا بمانم؟ بروم؟ میگیرندم؟ اگر نگرفتند چی؟ اگر گرفتند چی؟ چی اپلای کنم حالا؟ اگر معدلم بالاتر بود، اگر مثل بچهی آدم درس میخواندم و اینور و آنور نمیزدم، اگر میشد معدلم بالاتر باشد که خب همین مکانیک را میخواندم، چه کاری بود رشته عوض کنم. جدیجدی ادبیات بخوانم؟ اپلای کنم براش؟ بعدش چی؟ بعدش چی کار کنم، به این فکر میکنم و دست میکشم و موهام مثل فرش میروند لای انگشتهام و کلهام را حس میکنم، گودر را رفرش میکنم، فلیکر و گودریدز و توییتر و لست را چک میکنم، بعدش چی کار میکنم؟ بعد چی کار کنم؟ نمیدانم. هر روز ظهر از خواب بیدار میشوم و تا نزدیک صبح با همین چیزها سروکله میزنم و وقتی آسمان کمکم نارنجی و گلبهی میشود میخوابم؛ هر چند روز یک بار هم به خودم میآیم و میبینم مرداد که تمام شد هیچ، شهریور هم دارد تمام میشود و من هنوز نمیدانم کدام عکس تار آیندهی من است.
دقیقن. من. این تابستون. دقیقن همین.
پاسخحذفدر مورد تجربه کار مهندسی و همون روزمرگی که گفتی، من هم قدیما به صورت یک کابوس ترسناک تصورش می کردم. ولی خوب الان ناباورانه می بینم که دارم چهارمین سال کاریم رو هم تو چنین شرایطی تموم می کنم. شاید اون موقع اگه کسی برام می گفت ممکنه با آدم هایی همکار بشی که بعد چهارسال هنوز هر اول هفته کلی حرف تازه داشته باشید برای گفتن، آدم هایی که رمان به زبون اصلی می خونن، موسیقی رو می فهمن و تحلیل سیاسی و اعتقادی دارن، آدم های درست حسابی، عمرا باورم نمی شد. مطمئنم تو داستان های کافکا، قرار نبوده از دلخوشی های اصلی اون آدما هم صحبت بشه. چندتا چیز هست که یه تجربه کاری حتی روزمره رو از حالت آزار دهنده درمیاره. اولیش اینه که آدم به پست آدمای درست حسابی بخوره. آدمایی که حتی بتونی تو استراحت های کاری، همون دغدغه های اصلی ترت رو حتی با اون ها هم در میون بذاری و در موردش بحث کنید. به نظرم اگه این شرط اول وجود نداشت باید هوای خودت رو داشته باشی و حتی اگه همه چیزای دیگه هم اوکی بود اونجا رو بی خیال شی که یه وقت افسرده نشی. البته قبول دارم که این انصافا خیلی به شانس بستگی داره. دومیش هم تجربه پیشرفت کردنه که این یکی رو تو ایران خیلی نباید بهش گیر بدی چون به پارامترایی ربط داره که دست آدم نیست. سومیش هم اینه که کنارش، علاقه اصلیت رو هر چی که هست – از یه موضوع خیلی جدی گرفته تا صرفا خوش بودن! - دنبال کنی. دیگه خودت که استادی و می دونی که خیلی از آدمای معروف ما از همین شغل های روزمره از پزشکی بگیر تا کارمندی بانک داشتن. اه چه منبری رفتم من. موفق باشی.
پاسخحذفدربارهی حضور آدمهایی که زندگی رو قابل تحمل میکنن، دقیقن حرفت رو میفهمم، سعید. وگرنه تو همین مدت هم تو فنی دووم نمیآوردم.
پاسخحذفآدم چند بُعد داره؛ همراستاشون نکن؛
پاسخحذفچهارساله اینطوریم ولی هنوز به جایی نرسیدم.
پاسخحذفخیلی خوب این نوشته. از گودر دیدم. این چیزیست که ذهن من و مطمئنن خیلیهای دیگر را هم درگیر کرده. درست همین دور فکریست پیرامون آینده و درنهایت هیچ. گویی باید تحمل کرد. گویی آرامآرام تبدیل میشویم به همان پدران و مادرانمان که به تقدیر تن داده بودند و ما گفته بودیم پوف! پس آرزوهایتان چه میشود و الخ.
پاسخحذفشاید این که می گویم دردی ازت دوا نکند
پاسخحذفولی متن زیبایی نوشتی
من دقیقاً در چنین بحرانی, روانشناسی رو انتخاب کردم و محکم بهش چسبیدم.
پاسخحذف