دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۰

برگ‌ها هر سال دفن می‌شوند و کسی نمی‌داند که من رفته‌ام

خوابی. من نمی‌دانم تو چه‌طور می‌خوابی، احتمالن طاق‌باز دراز کشیده‌ای و به سقف نگاه کرده‌ای تا خوابت ببرد، ولی حالا باید خودت را مچاله کرده باشی. نمی‌دانم که نور ماه و چراغ از پنجره‌ی اتاقت پهن شده تو یا نه، افتاده روی صورتت یا نه. چراغ اتاق من روشن است و وقتی خاموش می‌شود که ته‌رنگی از روز از پایین آسمان بالا آمده باشد. نصف شب مامان غرغر کرد که چرا کولر خاموش است و پنجره بسته است و پا شد رفت تو آشپزخانه خوابید، نیم‌ساعت بعد بابا پا شد گفت مامانت سروصدا کرد بی‌خواب شدم. بعد هر دو خوابشان برد. دیشب که از استخر آمدم جفتشان تو اتاق خواب بودند ولی تا من وارد شدم گفتند اومدی؟ بعد گفتند آشنا ندیدی؟ بعد گفتند یعنی تنها شنا کردی همه‌ش؟ دیشب هی عرض استخر را کرال‌پشت می‌رفتم که تنها شنایی است که بلدم، چون نفس‌گیری بلد نیستم. یک بار خواستم کل عرض را کرال‌سینه بروم، وسط‌هاش نفسم گرفت و سرم را که آوردم بیرون نشد نفس بگیرم و بدتر تعادلم به هم خورد و یک‌هو خودم را وسط استخر دیدم. دنبال چیزی می‌گشتم که به‌ش تکیه کنم. کاش بودی. چند بار خواستم آن‌جور که گفتی شیرجه بزنم ولی ترسیدم و آخرش مدل خودم پریدم توی آب و کف پاهام را ‌چسباندم روی زمین و فوت کردم تا حباب‌ها بالا روند و  من هم نفسم کم بیاید، بعد دست‌وپا زدم تا برگردم بالا. روی آب می‌خوابیدم و به خودم فکر می‌کردم میان آن آب و میان همه‌ی چیزهایی که توش گیر کرده‌ام. کاشی‌های مربعی سقف همه یک‌شکل بودند و نوری از لرزش آب افتاده بود روشان. 
حس می‌کنم زیادی خودم را انداختم تو شلوغی و فشار، دوباره باید برگردم تو لاک خودم. حس می‌کنم امروز ادامه‌ی دیروز است و انگار هیچ روزی تمام نمی‌شود و فقط کم‌کم می‌چکد تو روز بعدی. حس می‌کنم دارم باد می‌کنم و با یک اشاره‌ی سوزن می‌ترکم. باید نفس بگیرم تا تعادلم از دست نرود، باید به خودم وقت بدهم. راستی موهام بیش‌تر شده و دیگر حس نمی‌کنم کله‌م مثل کیوی کال است. الان شبیه به این موکت‌ها شده که می‌شود روش خوابید. حالا فردا خودت می‌بینی و می‌توانی روش دست بکشی. دلم برایت تنگ شده، خوش‌حالم که فردا می‌بینمت. کاش فردا از آن روزهای کوفتی نشود که توش نمی‌توانیم حرف بزنیم و بالأخره با هم حرف بزنیم. حالا که فکرش را می‌کنم خیلی غم‌انگیز می‌شود اگر فردا هم نشود حرف بزنیم و دل‌تنگی و کرختی نشت کند به روزهای بعد.
شب هنوز حل نشده در روشنایی روز. تو هنوز خوابی.

۳ نظر:

  1. چهارشنبه ات را دوست داشتم... مثل همین نوشته و باقی نوشتن هایت...

    پاسخحذف
  2. چهار شنبه و این نوشته تان را خواندم
    به نظرم چند وجه مشترک دارد
    اول اینکه تعبیرهای داستانی و نثر جذابی دارد
    دوم اینکه آغاز داستان گیرا و جلب توجه کننده است
    سوم اینکه درباره جدایی، از هم پاشیدگی،حسرت با هم بودن و دستهایی است که از سرما به سوی هم دراز شده
    اما به نظرم نکته مهم در این است که با هم بودن در گذشته، آنچنان واقعی و عمیق ترسیم نمی شود که حسرت از دست دادنش متاثر کننده باشد
    به یاد بیاوریم داستان چرا نمی رقصی؟ کارور رو، که عمق از دست دادن یک احساس قوی، یک تکیه گاه، و یک همنشین به خوبی و تاثیر گذار تصویر شده
    اگر این داستانها متاثر از فضای شخصی شما باشد، منتقل نشدن رابطه جدی و آن احساس و کشش قوی، شاید به تجربه شخصی شما برگردد
    با این حال خسته نباشید و نوشته هایتان مستدام!

    پاسخحذف
  3. عالی می نویسی ، دوستش دارم اینجا رو ..

    پاسخحذف