سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۶

پروژه‌ی جدید را شروع کردیم. پروژه‌ی شخصی‌ای است که به زور، خودخواهانه، تجاری و جمعی‌اش کردم تا در طول چند سالی که درگیرش خواهم بود کم نیاورم. رفته بودیم فیلم‌برداری خانه‌ی زوجی که داستان‌شان را تعریف کنند. چند ساعت تعریف کردند، سیر تا پیاز، با جزئیات. یک جایی‌اش وسطِ حرف‌ها یک چیزهای فراموش‌شده‌ای از زندگی خودم یادم افتاد، دیدم مدام دارم خودم و روابطم را جای آن‌ها می‌گذارم و تصور می‌کنم اگر ما بودیم چه کار می‌کردیم. نتیجه ناامیدکننده بود. یک‌هو فهمیدم دارم با داستان‌های دیگران حفره‌های زندگی خودم را کامل می‌کنم. همان چیزی شد که دوستم تلنگرش را زده بود: که به نظرم موضوع پروژه‌ات قصه‌های دیگران نیست، موضوعِ اصلی قصه‌ی خودِ آدمی است که می‌خواهد آن‌ها را جمع کند. بعد، ساعت ۳ نیمه‌شب، دختره بهم پیغام داد که لعنت بهت معین، دارم هی می‌کاوم هی چیزهای جدید یادم می‌آد، روزهای سیاه اومده جلوی چشمم. فکرِ این‌جایش را نکرده بودم. فکر نکرده بودم وسط شنیدن قصه‌های آدم‌ها قرار است چه چیزهایی یادشان بیاورم و یادم بیاید. گفتم می‌خوای کنسلش کنیم؟ گفت نه، داره گره برام باز می‌شه. گفت تو چی؟ اذیت نمی‌شی؟ گفتم نه، واسه منم گره باز می‌شه. امیدوارم باز شه. از یک طرف هیجان‌زده‌ی کارم و از طرف دیگر، نگران که نکند از پسِ مسیرش برنیایم. یک‌جورهایی مثل تراپی می‌ماند. تراپی از خلال دیگران.