دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۸

برعکس

بیا یک وقتی این فیلم را دور تند بزنیم عقب. که مثلاً دعوا کنیم و دستمان کم‌کم از آن بالا بیاید پایین و آرام بگیریم. که مثلاً چشم‌های من یک‌هو از اشک خالی شوند و سرخی‌شان سفید شود. عقب‌عقب و تُندتُند راه برویم و برسیم این بار به هم و دست هم را بگیریم. دوباره عقب‌عقب برویم و پلِیْ را بزنیم تا آرام‌آرام راه برویم، هم‌دیگر را از دور ببینیم، دست هم را بگیریم و با هم راه برویم و راه برویم. بعد همین‌جور از هرجا خواستیم حرف بزنیم. گاهی نگاه کنیم هم را، گاهی بخندیم، گاهی لب‌خند بزنیم. بعد آن لحظه که مثلاً یا واقعاً قرار است برویم؛ دوباره بزنیم روی دور تند و عقبکی ببینیم و دوباره یک جایی نگه‌داریم و هزار بار همان تیکه‌ها را ببینیم، هزار بار ببینیم که با همیم. که واقعاً با همیم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸

Over Logging

 


[South Park, Season 12 Episode 6]
یعنی نیم‌ساعته دارم سعی می‌کنم یه چیزی درباره‌ی این اپیزود بگم، هیچی پیدا نمی‌کنم. شاه‌کار بود.

یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۸

ما همه سر کاریم

یعنی می‌خواهم ببینم این بالاخره‌یِ بالاخره همه چیز خوب خواهد شد، اساساً قرار است برسد یا نه.

جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۸

چی گفتی، ری؟

یک سال پس از مرگ ریموند کارور، آن‌چه او را مدام به یاد می‌اندازد تصویر کسانی‌ست که سرهاشان را جلو برده‌اند، گوش‌هاشان را تیز کرده‌اند و سخت تلاش می‌کنند تا صدای او را بشنوند. زیر لب حرف می‌زد. تی اس الیوت زمانی ازرا پاند را در مقام استاد به صورت مردی توصیف کرده بود که «سعی می‌کرد به شخص شدیداً ناشنوایی این واقیت را حالی کند که خانه آتش گرفته است.» ریموند کارور شیوه‌ی کاملاً متفاوتی داشت. دود همه‌ی اتاق را می‌گرفت، شعله‌های آتش به فرش سرایت می‌کرد و کارور تازه داشت می‌پرسید: «فکر نمی‌کنید که هوا کمی گرم شده باشه؟» و تو که روی صندلی‌ات نشسته بودی، خودت را می‌کشیدی جلو و می‌پرسیدی: «چی گفتی، ری؟»


ریموند کارور- صدایی ملایم و آرام/ جی مک‌اینرنی
[لاتاری، چخوف و داستان‌های دیگر/ ترجمه‌ی جعفر مدرس صادقی]

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸

چشمک‌زن

هر چه‌قدر هم بنویسم و بنویسم و چند جمله که نوشتم بَک‌اسپیس را بگیرم تا این چشمک‌زن لعنتی ِ منتظر برسد به اول سطر و انتظار من را بکشد، هر چقدر هم که بگویم و دستم را در هوا تکان بدهم و بپیچد حرف در دل و زبانم و تُندتُند اس‌ام‌اس بزنم و پاک کنم و پاک کنم و پاک کنم، هر کار دیگری را هم هر چه‌قدر بکنم، حرف گفته‌نشده می‌ماند روی زبانم و دستانم و این چشمک‌زنِ لعنتی همین‌طور می‌آید و می‌رود و می‌گوید که بنویس، بنویس، بگو، و من نمی‌دانم چه کار کنم که حرف و جانِ حرف را بگویم و آن‌قدر بگویم که بعدش با خیال راحت بروم زیر پتو و چشمم را ببندم و هی زمزمه کنم دیگر تمام شد، دیگر تمام شد، دیگر تمام شد.

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸

این هم از این، این هم از این...

«انگار آدم‌ها یک جایی تمام می‌شوند، حتا اگر خودشان نفهمند، حواس‌شان نباشد. انگار باید چشم‌هایت را بپوشانی با دست‌هایت، درست وقتی که رنگ رخسارشان، صدای‌شان، آن‌جور بودن‌شان، این‌جور نبودن‌شان خبر می‌دهد ار تمام‌شدن‌شان، از آِینده‌ی محتومِ شوم و بی‌خاصیتی که بالاخره یک روز باید می‌آمد، گیرم نروند، نروی، بمانند، بمانی، سماجت کنند و بمانند و بمانی. انگار باید حواست باشد، یک روزی، شبی، بی‌وقتی خودت آدم‌ها را برای خودت تمام کنی. یعنی بشینی با خودت به دودوتا‌چهارتا که وقتش شده، که آن لحظه‌ی لعنتیِ کذایی با تمامِ سنگینیِ بی‌خاصیتش فرا رسیده، که تمام امیدهایت به تمام فرداها و ذوق‌کردن‌ها و خوشی‌ها و کیف‌ها را بیندازی دور، بعد نفسِ راحتی از سرِ دل‌تنگیِ ابدی بکشی، با خودت بگویی که این هم از این، این هم از این، این هم از این...»

 

بی‌کران

تو تمام نمی‌شوی، بسیکا.

چهارشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۸

هشتادوهشت که شروع شد

«بهار نیامده، سال عوض شده بود. یک شب از عید دیدن که برمی‌گشتیم، به خاطر سرما تا ماشین دویدیم. سوار ماشین که شدیم، تازه لرزمان آغاز شد. همه‌ی نوروز آن سال همین بود. یا سرما بود یا لرز سرما...»