دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸

این هم از این، این هم از این...

«انگار آدم‌ها یک جایی تمام می‌شوند، حتا اگر خودشان نفهمند، حواس‌شان نباشد. انگار باید چشم‌هایت را بپوشانی با دست‌هایت، درست وقتی که رنگ رخسارشان، صدای‌شان، آن‌جور بودن‌شان، این‌جور نبودن‌شان خبر می‌دهد ار تمام‌شدن‌شان، از آِینده‌ی محتومِ شوم و بی‌خاصیتی که بالاخره یک روز باید می‌آمد، گیرم نروند، نروی، بمانند، بمانی، سماجت کنند و بمانند و بمانی. انگار باید حواست باشد، یک روزی، شبی، بی‌وقتی خودت آدم‌ها را برای خودت تمام کنی. یعنی بشینی با خودت به دودوتا‌چهارتا که وقتش شده، که آن لحظه‌ی لعنتیِ کذایی با تمامِ سنگینیِ بی‌خاصیتش فرا رسیده، که تمام امیدهایت به تمام فرداها و ذوق‌کردن‌ها و خوشی‌ها و کیف‌ها را بیندازی دور، بعد نفسِ راحتی از سرِ دل‌تنگیِ ابدی بکشی، با خودت بگویی که این هم از این، این هم از این، این هم از این...»

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر