یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

I've Lost Track of the World

دیشب باز خوابم نمی‌برد؛ در تمام طول مدت داشتم فکر می‌کردم که کاش همین یک شب باشد، کاش فرداشب خوابم ببرد، مگر خوابم تنظیم نشده بود؟ پس چرا نمی‌خوابم؟ نفهمیدم کِی خوابم برد؛ صبح مامان بیدارم کرد، می‌خواستم سرش داد بزنم که چرا بیدارم می‌کنی، که ولم کن. نزدم. هنوز هست، توی اتاقش کتاب می‌خواند. چند دوره‌ی چند روزه آمد اتاق من، ولو می‌شد روی آن یکی تخت و پاهاش را تکان می‌داد و کتابش را می‌خواند تا شب همان‌جا بخوابد. می‌خواست کنار یکی باشد، مثل الان که رادیو را روشن کرده که چیزی زیر گوشش وزوز کند، که یک صدایی باشد. انداختم‌اش بیرون؛ هی این دست و آن دست کردم تا آخرش بگویم می‌خواهم تنها باشم، کنارِ من نباش. گفت یادت بمونه این جمله. می‌خواهم تنها باشم، واقعن می‌خواهم تنها باشم. قبلن که خانه‌ی شاهینمان بود، یکی دو هفته‌ای یک‌بار آخر هفته‌ها تنها می‌شدم، کار خاصی نمی‌کردم، اما حالا که فکر می‌کنم آن روزها بهترین روزهای زندگی‌ام بود. همین که کار خاصی نداشتم و برای خودم توی خانه می‌چرخیدم، غذا درست می‌کردم، آهنگ گوش می‌کردم، می‌خواندم و حس نمی‌کردم کسی دارد نگاهم می‌کند حالم را خوب می‌کرد. آن چند روز خودم را جمع می‌کردم، همه‌ی فشارِ طول هفته، بی‌آن‌که بفهمم چه‌طور، از روم برداشته می‌شد. آن روزها بهانه‌ی ادامه‌دادنم بودند.
خیلی وقت است تنها نبوده‌ام. بی‌قرارم. دارم از هم می‌پاشم؛ یعنی حس می‌کنم تنم ذره‌ذره شده است و هر ذره‌اش دارد از من دور می‌شود، تک‌تک ذره‌ها را حس می‌کنم، انفجار را حس می‌کنم، نیروی گریز از مرکز ذرات را حس می‌کنم، همه چیز از من دور می‌شود و دیگر توانِ نگه‌داشتن‌شان را ندارم. دلم می‌خواهد به جایی، چیزی، کسی پناه ببرم، چنگ بزنم. دلم می‌خواهد آن‌قدر ول باشم که خودم را آوار کنم روی کسی، جوری باشم که بتوانم راحت حرف بزنم و آن‌قدر حرف بزنم تا آرام شوم، جوری باشم که با خیالِ راحت سگ باشم و دعوا راه بیندازم. باید بتوانم جوری خودم را نگه دارم، روزها را، لحظه‌ها را از دست ندهم، حرف‌زدن را از دست ندهم، نوشتن را از دست ندهم، خودم را از دست ندهم.

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۱

اون منم

صبح شنبه‌ی آرامی است، پاییز هنوز جا نیفتاده، هرچند وقتی سرک می‌کشد و می‌رود. هنوز فشار خانه غیر قابل تحمل نشده. مامان گفت برام آهنگ شاد بذار، گفتم چی می‌خوای؟ گفت هر چی غیر از سنتی‌های بابات. آهنگ شادِ شاد نداشتم. یعنی یک فولدر داشتم که لابد اسمش آهنگ‌های شاد یا نامزدی علی بوده، که الآن نمی‌دانم کجاست. براش گوگوش گذاشتم.
فشار روم خیلی زیاد شده بود، داشتم از هم می‌پاشیدم، هر روز با اعصاب خرد بیدار می‌شدم و همه‌اش فکر می‌کردم که چه‌طور باید تا شب ادامه دهم، بیدار که نه، شب‌ها عملن نمی‌خوابم، دو و سه می‌روم توی رخت‌خواب و چهار خوابم می‌برد، پنج بیدار می‌شوم، با خارش شدید، آب می‌خورم و دست‌هام را آب می‌زنم تا نیم ساعت بعدش خوابم ببرد؛ این بازی تا نُه ادامه دارد. بیدار که می‌شدم قیافه‌ی داغ‌مرگ‌دیده‌ی مامان می‌آمد جلوی چشم‌هام، می‌آمد بالای سرم بغلم می‌کرد و گریه می‌کرد، می‌گفت من خیلی بدم، می‌گفت بی‌حوصله‌ام، می‌گفت ببخشید، بعد می‌رفت تا نیم‌ساعت بعد دوباره بیاید. وقتی می‌خواستم از خانه فرار کنم به تهران، عذاب وجدان گرفته بودم که چی کارش کنم. یعنی فکر می‌کردم همین که می‌آید تو اتاق و غر می‌زند، خودش یک‌جور ابرازکردن است، این را ازش نگیرم. قبل از آن‌که بروم، برنامه‌اش را کامل چیدم. صبح با خاله می‌ری استخر، بعد با هم می‌رید خونه‌ش ناهار می‌خورین، عصری هم می‌ری دنبال مامان‌بزرگ می‌آریش پیش خودت، فردا صبح هم که پا می‌شید می‌رید شمال، برید شمال‌ها، شمال خوبه. دیروز از شمال برگشتند و حالش فعلن بهتر است. می‌دانم موقت است، چند روز بعد دوباره برمی‌گردد به همان قیافه‌ی تلخ و پرچروک. فعلن نمی‌خواهم بهش فکر کنم. تهران آمدنم خوب بود. همین‌که تا دو سه بیدار بودیم و از داستان و فیلم حرف زدیم خوب بود، این‌که چند نفر جمع شده بودند که خوش‌حالم کنند و بگویند حواسشان بهم هست خوب بود. خیلی وقت است روزمره ننوشته‌ام، روزمره نوشتن سخت است، جرأت می‌خواهد، همین‌جور می‌نویسی و می‌بینی داری خودت را افشا می‌کنی، از چیزهایی می‌گویی که قرار نبوده بگویی. تو راه برگشت همه‌اش خوابیدم. وسط راه موبایلم زنگ زد، می‌شنیدم که زنگ می‌خورد، ولی نمی‌توانستم تکان بخورم. سعی کردم دست‌هام را از هم باز کنم و موبایل را جواب بدهم نشد، انگار دو قطب ناهم‌نام آهن‌ربا بودند، دقیقن همان‌جور، یک‌جور نیروی قوی و ناشناخته چسبیده بودشان به هم. پاهام خیلی آرام تکان خوردند، بعد دست‌هام کم‌کم از هم باز شدند اما تا بخواهم موبایل را جواب بدهم، قطع شد. بعد که باز داشت خوابم می‌برد، می‌ترسیدم دست‌هام را تو هم چفت کنم، می‌ترسیدم نتوانم بازشان کنم. دیروز صبا می‌گفت بدن آدم تو خواب فلج می‌شود، اگر فلج نشود که واقعن بلند می‌شویم خواب‌هایمان را انجام می‌دهیم، جالب نیست؟ یعنی همه‌ی ما فلج‌بودن را تجربه می‌کنیم. فکر کنم وقتی موبایل زنگ خورد یک تکه‌ی مغزم بیدار شده بود، اما آن تکه‌ای که آدم را فلج می‌کند بیدار نشده بود؛ تجربه‌ی ترسناکی بود، آن چند ثانیه کلی کش آمد، تو همان حالت خواب و بیداری فکر می‌کردم اگر دست‌هام همیشه چسبیده به هم بمانند، چی؟ الآن فشار کم شده، همین‌که می‌بینم گوگوش می‌خواند و مامان غلط‌غولوط باهاش می‌خواند، خودش خوب است، خودم را گول نمی‌زنم، می‌دانم باز هم در حد مرگ تو این خانه له خواهم شد، اما همین که چنین لحظه‌هایی پدید می‌آیند، خوب است.
دلم برات تنگ شده بود. برای طولانی‌باهم‌بودنمان تنگ شده بود، از این‌که چند ساعت هول‌هولکی با همیم و همه‌ی دل‌تنگی و فشار باید در آن چند ساعت تمام شود خسته شده بودم، یعنی بی‌آن‌که خودم بفهمم، خسته شده بودم. خوب بود که بالأخره این‌قدر با هم بودیم که پوسته‌ام شکافته شود، گریه‌ام بگیرد، که این اضطرابِ هرروزه یک‌جا، یک‌جور به بیرون نشت کند؛ هرچند تمام نشود و باز باشد، اما خب.

جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۹۱

افسوس که خانه‌ها، راه‌ها، خیابان‌ها هم چون سال‌ها گریزانند

سه سال پیش، شبِ تولد بیست‌سالگی‌ام فرید با یک کارتن سفیدِ بی‌قواره به خانه آمد که توش هفت‌جلدِ سیاه بود که روی هر کدام به رنگی نوشته شده بود «در جستجوی زمان از دست رفته»؛ لابد آن شب باران نم‌نم می‌آمده که روی کارتن سفید لکه‌های خاکستری افتاده بود. آن شب هنوز با برادرهایم در همان خانه‌ی شاهین زندگی می‌کردیم و خانه برای ما سه نفر کوچک بود، آن‌قدر که من شب‌ها روی کاناپه‌ی زهواردررفته‌مان می‌خوابیدم. بعد هر کدامشان صفحه‌ی اول کتاب برام چیزی نوشتند، فکر کنم از این نوشتند که در ابتدای دهه‌ی سوم زندگی‌ام نمی‌دانم زمان چه تند می‌گذرد و از دست می‌رود و یادها برجا می‌گذارد. این احتمالن پررنگ‌ترین تصویری است که از خانه‌ی شاهین در ذهنم مانده، از وقتی که فرید هنوز ایران بود و مجرد بود و علی مجرد بود و من دانش‌جو بودم و بعد از آن اتفاق‌ها تند و پشتِ هم افتادند تا رسیدیم به آن روز که کاناپه‌ی زهواردررفته توی پارکینگ خانه تک افتاده بود و خانه خالیِ خالی بود یا رسیدیم به دیشب که روی کاناپه‌ی نوی خانه‌ی علی و زنش آخرین کلمات جست‌وجو را خواندم. یعنی آن‌جا که راوی تصمیم می‌گیرد برای رهایی از سنگینیِ زمان از دست‌رفته، پیش از آن که خیلی دیر شود، ایستاده بر عصای بلند زمان به گذشته‌اش، به درون خودش، نگاه کند و کتابش را شروع کند و همان‌جا کتابِ نوشته‌شده‌ی راوی، در دستان من تمام شد.
نیمه‌های شب بود و تا روز زیاد مانده بود.

یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۱

غرغر

زندگی با خانواده همان قدر که فکر می‌کردم آزارنده است. تو این چند سال از آن‌ها فاصله گرفتم و از روبه‌روشدن با آن‌ها فرار کردم و حالا باید با همه‌ی این فاصله روبه‌رو شوم. چاره‌ای نیست، از هر چی فرار کنی و به روی خودت نیاوری‌ش، به هر حال مجبور می‌شوی باهاش روبه‌رو شوی، شاید هم آن‌قدر ناگهانی روبه‌رو شوی که همه‌اش با جا آوار شود روت. این اتفاق برای مامان هم افتاده. یک‌هو من را دیده که ربطی به آن پسر هجده‌ساله‌ای که خانه را ترک کرد، ندارم؛ ربطی به تربیتی که شدم، ندارم. من را دیده که حتا اندازه‌ی خودم هم بچه‌اش نیستم، چه برسد به این‌که بخواهم جای خالی دو برادرم را هم پر کنم. هی تقلا می‌کند که به‌م نزدیک شود و نمی‌تواند، می‌گوید چرا با من حرف نمی‌زنی و وقتی حرف می‌زنم چیزی از حرف‌هام نمی‌فهمد، سر بحثی را باز می‌کند که من هیچ علاقه‌ای به ادامه‌اش ندارم. هی می‌خواهد از زندگی من سر در بیاورد، کجا می‌روم، چی می‌خوانم، چی می‌بینم و همه‌ی این‌ها بیش‌تر من را ازش دور می‌کند، گارد من را قوی‌تر می‌کند. چند بار ازم کتاب گرفته و نیمه‌کاره رهایش کرده، چندتا کتاب از بقیه گرفت خواند و آمد به من گفت که من افتاده‌ام روی دور کتاب خواندن، یک کتاب که خیلی دوست داشتی بده بخوانم، قول داد که تمام می‌کند. گشتم کتابی که ماجرا داشته باشد و خواندنش هم خیلی سخت نباشد، دادم به‌ش. سور بز را دادم. دیروز می‌گفت رفتم آخرش را خواندم، می‌خواستم ببینم بابائه واقعن دخترش را داده دستِ تروخیو یا نه، می‌گفت چرا این‌ها این‌قدر بددهن‌اند. یکی دو هفته پیش به‌ش گفتم باید قبول کنی که ما با هم فرق داریم، ما یک‌جور بزرگ نشده‌ایم، یک‌جور به دنیا نگاه نمی‌کنیم، قرار هم نیست نگاه کنیم، بی‌خیالِ ماجرا شو.
این‌جا تنهام. جایی ندارم بروم که از محیط خانواده دور باشم. باید همه‌اش با این‌ها سروکله بزنم. بابا هنوز اصرار دارد که روشن‌فکری دینی را به من بشناساند، می‌گوید این‌ها مردم را دین‌گریز کرده‌اند و حقیقت دین ایمان است و فلان. از شهر هم خوشم نمی‌آید. حتا دوست ندارم توش راه بروم. این خیابان‌ها، کوچه‌ها، آدم‌ها همه‌شان به من کار دارند، چه آن‌ها که عوض شده‌اند، چه آن‌ها که همان مانده‌اند. هر آدم، هر مکان تکه‌ای از نوجوانی‌ام است، یادِ خاطره‌ی محو و دفن‌شده‌ای از آن دوران می‌اندازدم، انگار قرار است هی با خود نفرت‌انگیز نوجوانی‌ام روبه‌رو شوم. خب، نمی‌خواهم.

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۱

دژمن

دوست دارم بنویسم، اما نمی‌توانم. همین الان کلی نوشتم و همه‌اش را پاک کردم. بعد دوباره شروع کردم و دیدم کی‌بورد انگلیسی بوده و هر چی نوشته‌ام، بی‌معنی شده (اگر فارسی هم بود، فرق چندانی نمی‌کرد). از آخرین داستان قابل قبولی که نوشته‌ام یک سال و از آخرین داستان غیرقابل قبولی هم که نوشته‌ام، چهار ماه می‌گذرد. دوست دارم بنویسم، اما نمی‌توانم. چیزی برای نوشتن ندارم. دارم با هجوم افسردگی مبارزه می‌کنم، یعنی دارم در می‌روم. سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم، به بهانه‌های افسردگی مجال ندهم، اما یک‌هو همه‌اش می‌ریزند روم. دیروز از سر صبح اضطراب داشتم، آن‌قدر که نمی‌توانستم درست حرف بزنم، رو چیزی تمرکز نداشتم، به در و دیوار نگاه می‌کردم و منتظر بودم اتفاق بدی بیفتد، نیفتاد. همه‌ی فوبیاهام زنده شده بودند، فوبیای این‌که بابا بمیرد، تو جیب حوله‌ام سوسک باشد، کسی ازم ناراحت باشد؛ هیچ‌کدام نشد.
همه‌ش دارم می‌جنگم. با افسردگی و دیگر دشمنان فرضی‌ام می‌جنگم و شکست می‌خورم. شاید این است که من هم، مثل حکومت‌های دیکتاتور، به دشمنان فرضی نیاز دارم تا بتوانم ادامه دهم. باید یک چیزی تو خودم یا بقیه پیدا کنم که فکر کنم نمی‌خواهم این‌جوری باشم، باید نیروی عظیم ناامیدی باشد که توش امید پیدا کنم. اما خسته شده‌ام از جنگیدن. دلم می‌خواهد وا بدهم ببینم دشمن چی کار می‌خواهد بکند، دلم می‌خواهد اضطراب فلجم کند، کسی را نبینم و تنها شوم (آمریکا بیاید و «این‌ها» بروند) اما بعدش چی؟
الآن یهو دوباره ذهنم خالی شد. انگار همین را هم نمی‌توانم درست بنویسم. یعنی قرار است تمام زندگی من همین باشد؟ جنگیدن و شکست خوردن؟

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۱

Wake Me Up When September Ends

آدم بدون این‌که خودش بخواهد عوض می شود، سریع هم عوض می‌شود و اتفاقن جاهایی که خودش می‌خواهد، کند عوض می‌شود. ما کِی این‌قدر عوض شدیم؟ یک وقتی بود که دلمان به این خوش بود که هفته‌ای یک‌بار، دوهفته‌ای یک‌بار، توی دخمه‌ی داغونی هم را ببینیم و دستِ هم را بگیریم و اگر کسی حواسش نبود، سریع هم را ببوسیم. چند شب پیش یادم افتاد شب‌ها که مامان‌وبابا می‌خوابیدند با کلی کارآگاه‌بازی تلفن را کش می‌رفتم که زنگ بزنم و پچ‌پچ می‌کردیم و هیچ چیز خاصی نمی‌گفتیم و اصلن فکرش را هم نمی‌کردیم که باید چیز خاصی بگوییم. بعدش چی شد که دیگر نصف شب حرف نزدیم؟ اولین تولدت می‌خواستم فرهیخته جلوه کنم برات خشم و هیاهو خریدم و شازده احتجاب و یک کتاب دیگر که مال ویرجینیا اور وولف بود و هیچ ربطی به ویرجینیا وولف معروف نداشت، نویسنده‌ی در پیتی‌ای بود که کل فرهیختگی من را از بین برد، کِی بود؟ هفت سال پیش؟ این‌قدر عوض شدیم که حتا من هم که از شش‌ماه پیش به قبل یادم نمی‌ماند، هی برای خودم مرور می‌کنم که چی شد که به این‌جا رسیدیم. یعنی یک‌هو دیدم که خیلی وقت است خیلی کارها را نمی‌کنم، برنمی‌دارم نصف شبی زنگ بزنم که دلم تنگ شده، نصف شب که زنگ بزنم مال این است که اعصابم خرد است مثلن. یا دیدم عادتِ کارت‌تبریک خریدن از سرم افتاده. نمی‌شود هم دوباره برگردی کارهای قبل را بکنی و زور بزنی که بگویی فلان چیز هنوز لذت‌بخش است و تمام نشده؛ خب، یکی وقتی لذت‌بخش بوده، از جایی به بعد دیگر نبود. نه که بخواهم برگردم به آن موقع، یعنی آن موقع هم لابد یک‌جورِ دیگر مثل الآن بوده، من که قبل و بعدش یادم نمی‌آید، تصویرهای پراکنده یادم مانده فقط، حرفم این نیست. حرفم بیش‌تر این است که چرا چیزهایی که می‌خواستیم عوض شوند، عوض نشدند، چرا آن‌ها به ما چسبیدند، جاش این‌جور چیزها عوض شدند، چی شد که ناخودآگاهمان قوی‌تر از خودآگاهمان شد؟

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۱

دیروز این‌جاست

توی اتوبوس خوابم برد. دیشب کم خوابیدم و همین که اتوبوس راه افتاد، به در ترمینال نرسیده، خوابم برد. خواب دیدم توی اتوبوس خوابیده‌ام، همه چیز همان‌طوری بود که واقعن بود. فقط توی خواب اتفاقی نیفتاده بود، نشانه‌ای هم نبود که اتفاقی نیفتاده است، فقط حس می‌کردم چیزی نشده است و همه‌ی این روزها را خواب می‌دیدم و واقعیت همان است که آن وقت داشتم خواب می‌دیدم. از خواب پا شدم. توی اتوبوس بودم و می‌دانستم اتفاق افتاده است، فقط فکر کردم اگر چشم‌هام را باز کنم دیگر خوابم نمی‌برد. این روزها، مرز میان خواب و بیداری‌ام کم شده؛ انگار همه‌ی این روزها یک روز طولانی‌اند که تمام نمی‌شود. هی شب می‌شود، روز می‌شود، اما کل آن روز تمام نمی‌شود؛ هیچ‌وقت حس نمی‌کنم روز دیگری شروع شده است. همین بی‌خوابیِ غریب منگم کرده، انگار دارم بی‌عینک زندگی می‌کنم و همه چیز را محو و دور می‌بینم و اگر قرار باشد چیزی را درست ببینم، باید خیلی نزدیک باشد، که هیچ چیز آن‌قدر نزدیک نیست. حس می‌کنم بی‌هوا از بلندی‌ای ول شده‌ام و هنوز آن‌قدر نزدیکِ زمین نشده‌ام که بفهمم چه بلایی قرار است سرم بیاید، فقط حس غریبی دارم که به زودی و به هر حال ناگهانی روی زمین سفت واقعیت از هم خواهم پاشید.

سپتیموسِ خانم دلوی با خودش فکر می‌کرد: «جهان تازیانه‌اش را برافراشته است؛ بر کجا آن را فرو خواهد آورد؟» حس می‌کنم جایی خیلی نزدیک به من فرو می‌آورد.

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۱

اتفاق

چند هفته پیش اتفاق جالبی افتاد؛ داشتم با دوستم چت می کردم و حرف‌های معمولی می‌زدیم، حال‌واحوال و کجایی و ببینیمت و این‌جور حرف‌ها، همین‌جوری حرف می‌زدیم که یک‌هو دیدم دارم از چیزهایی می‌گویم که تا به حال به کسی نگفته‌ام، فقط به خودم گفته‌ام؛ یعنی فکر کنم این‌طوری شد که گفت تو دیوارِ سختی دور خودت کشیده‌ای و گفت من هم مثل توام و گفت که ففط تو زیادی به خودت گیر می‌دهی، فکر کنم این‌جا بود که شروع کردم به حرف‌زدن، گفتم که حس می‌کنم توی این دیوار، دایره یا هر چیزی که هست گیر کرده‌ام، گفتم نمی‌توانم راه فرار پیدا کنم، گفتم دارم خودم را تکرار می‌کنم و راهی به بیرون پیدا نمی‌کنم؛ یعنی این‌ها را  توضیح دادم، مثال زدم و این‌جور چیزها. خب، همان حرف‌زدن راهی به بیرون بود، کم‌کم دیدم میان حرف‌ها خودم را و دیگران را بهتر می‌بینم، چیزهای گنگی داشت واضح می‌شد. اما این هم هست که خیلی کم می‌شود این‌طوری بیفتم به حرف‌زدن، معمولن وقت برای حرف‌زدن کم است، حرف تو حرف می‌آید، شلوغ می‌شود، خیالِ آدم راحت نیست یا هر چی. تازه نمی‌شود یکی بپرسد چه‌طوری و بگویی خوب نیستم و بعد بپرسد چرا و تو شروع کنی به حرف‌زدن، یعنی برای من که نمی‌شود، طول می‌کشد تا یخم آب شود.
الآن یاد نقدی افتادم که روی «پیش از غروب» خوانده‌ام. یارو برای آن‌که شعارهای آبکی اول فیلم را توجیه کند، می‌گوید این فیلم مثل موسیقی جاز است، اولش کلی پِرتی دارد، هر کی ساز خودش را می‌زند، بی‌خودی حرف می‌زنند تا یک‌جا قلابی گیر کند، ریتم شکل بگیرد و از آن‌جا به بعد است که هماهنگ می‌شوند و با هم حرف می‌زنند. 
فکر کنم همه‌ی این‌ها را نوشتم تا بگویم دلم برای این‌جور حرف‌زدن لک زده، جوری که حس کنم راهی به بیرون پیدا کرده‌ام، جوری که بتوانم کمی از خودم فاصله بگیرم.

جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۱

I Fade Alone

حدس می‌زنم بهاره هدایت همان چند روز مرخصی‌اش را به مهمان‌داری گذرانده باشد، آن‌قدر که حتا به برادر من هم -که آشنای درجه‌چندمش است- نوبت رسید ببیندش. ساعت یازده‌ونیم شب بود که رسیدم دم خانه‌ی برادرم، به‌ش زنگ زدم و گفت که الآن دم در خانه‌ی بهاره‌ایم، ده دقیقه می‌نشینیم می‌آییم. می‌خواستم بگویم بی‌چاره سه روز نیامده مرخصی که تو را ببیند، اما قطع کرد. حساب کردم که وقتی می‌گوید ده دقیقه، منظورش نیم‌ساعت است و تا از آن سر شهر برسند این سر شهر یک ساعتی باید وقت تلف کنم.
حالا یک ماهی هست که هر وقت اسم تهران را می‌شنوم بلافاصله به بی‌خانمانی فکر می‌کنم. شب کجا بروم؟ روز کجا باشم؟ حالا که ماه مبارک است روز را چه‌طور بگذارنم تا شب چند نفر را ببینم؟ آن شب فکر کردم بهترین کار این است که بگردم پارکی پیدا کنم که توش بنشینم، نیمکت هست، نور هم هست و شاید چهارتا آدم هم باشد نگاهشان کنم. تو راه دیدم دوتا سوپرمارکتی باز است، فکر بکری به سرم زد: یک نخ سیگار با ایستک می‌گیرم و اگر هر کدام پنج دقیقه وقتم را بگیرند، توانسته‌ام ده دقیقه را بگذرانم. سوپری اول شلوغ بود و نماندم توش، رفتم دومی. دومی گفت نخی نداریم؛ برگشتم طرف اولی. با همین رفت‌وبرگشت پنج دقیقه را هدفمند تلف کرده بودم، چی بهتر از این؟ اولی هم گفت نخی نداریم. دمغ شدم، ایستادم سر چهارراه و همه‌ی جوانب را بررسی کردم، هیچ جنبه‌ای به پارک ختم نمی‌شد، رفتم طرف خیابان اصلی. ده دقیقه که رفتم نورِ فست‌فودی را دیدم که افتاده بود تو خیابان؛ چراغ نئونی باریکِ چشمک‌زنی که با خط کج‌ومعوج نوشته بود: «کلبه». 
فست‌فوده داغون بود. منوی پاره‌وپوره‌ای داشت که روی قیمت‌هاش برچسب قیمت تازه خورده بود و گوشه‌های برچسب‌ها هم نازک و کم‌رنگ و ورآمده بود. سنت حسنه‌ی سس تو جعبه خرسی را حفظ کرده بود و تلویزیونِ سیاه‌وسفید و کوچکش پرپر می‌کرد. بازی استقلال بود، یخ و بی‌نمک. گزارشگر گفت سی‌-چهل‌هزار نفر آمده‌اند بازی را ببینند. توی فست‌فود من بودم با دوتا پسر هم‌سنِ من، صندوق‌دار (که سبیلو و اخمو بود) و لابد آش‌پز. استقلال پراکنده حمله می‌کرد و دوتا پسر هم‌سن من رفتند و صندوق‌دار غذای من را آورد، کرکره‌ی پنجره‌ها را کشید و یخ‌چال را خاموش کرد. یادم افتاد سروش هم تو ورزشگاه است، همین دو ساعت پیش کنارِ من بود و حالا قاطی سی‌-چهل‌هزار نفر است و من این‌جا نشسته‌ام همبرگر می‌خورم و سبیلوی اخمویی بالای سرم ایستاده و به ساعتش نگاه می‌کند. سروته همبرگرم را هم آوردم و نوشابه‌ام را برداشتم زدم بیرون. تا پام را گذاشتم بیرون سبیلوی اخمو چراغ را خاموش کرد. هنوز باید حدود نیم‌ساعت دیگر وقت تلف می‌کردم. فکر کردم اطرافِ جایی که فست‌فود باز است، باید سوپرمارکتی هم باز باشد؛ نبود. نوری که فکر می‌کردم مالِ سوپرمارکت باشد، مالِ آرایشگاهی بود که داشت زمین تی می‌کشید. از جلوش که رد شدم، داد زد: «خنک است؟» نوشابه را می‌گفت. گفتم: «آره». دادم یک قلپ خورد. گفت: «خیلی باحالی.» یادم رفت ازش بپرسم سیگار دارد یا نه.
فکر کردم شب‌ها آدم‌ها باحال‌تر می‌شوند، با هم حرف می‌زنند، یک لحظه به هم اتصال می‌کنند و فکر می‌کنند با همند، تنها نیستند؛ اما خیلی دوام نمی‌آورد، دوباره همه چیز ساکن می‌شود، آسمان سورمه‌ای کش پیدا می‌کند، شب ساکت و داغ می‌شود. چراغ خانه‌ها را دیدم که نصفه‌ونیمه روشن بود، انگار که جدول نیمه‌حل‌شده باشند. صدای موتور از ته خیابان شنیده شد، دختر و پسری سوارش بودند، پسره داشت می‌گفت: «من، خب؟ بابام. اون همیشه می‌گفت...» بعد صدایشان محو شد و دوباره سکوت شد.
حس کردم گم شده‌ام. اسم کوچه‌ها و خیابان ناآشنا شده بود و همه‌ی کوچه‌ها شبیه به هم بودند. الوند یکم، الوند دوم، الوند سوم. برادرم زنگ زد گفت ما داریم می‌آییم، گفت فردا صبح بهاره باید برگردد زندان. پیچیدم تو یکی از کوچه‌ها شاید جای آشنایی پیدا کنم، هر جایی که بتوانم از آن راهم را پیدا کنم.

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۱

Diamonds and Rust

بالأخره پریشب رضایت دادم که کتاب‌خانه‌ را هم جمع کنم، قبول کردم که باید برویم. کتاب‌ها را تو کارتن جا دادم، بست‌های پلاستیکی را با گوشت‌کوب باز کردم و ورقه‌های کتاب‌خانه‌ی سیمی را روی هم چیدم. احتمالن همان وقت بوده که عکس ناباکوف از روی کتاب‌ها سر خورده پایین و رفته زیر شوفاژ. (عکسْ چهره‌ی سه‌رخِ ناباکوف است که سرش را به پایین خم کرده و به بالا نگاه می‌کند، زاویه‌ی کلاسیکی که بیش‌تر آدم‌ها توش خوب می‌افتند. در عکس، ناباکوف پیر است و تپل شده و بیش‌تر موهایش ریخته. لب‌خندش، مثل کتاب‌هایش، دل‌سوزانه و طعنه‌آمیز است. عکسْ چوب‌الف سمرقندی بود که ویژه‌ی ناباکوف بود و از کتاب‌فروشی نیلوفر خریدیمش) در تمام طول اسباب‌کشی ناباکوف آن‌جا افتاده بود و نگاهمان می‌کرد؛ من را می‌دید که کارتن‌های کتاب را کم‌کم پر می‌کنم و می‌برم پایین، مامان را می‌دید که اتاق را جارو می‌کند، من را می‌دید که تابلوها و عکس‌ها را از دیوار می‌کنم، من و علی را می‌دید که دو سر یخچال را گرفته‌ایم و چند دقیقه‌ی بعد من را دید که تیزی ته یخچال دستم را بریده و به خانه می‌دوم و دستم را زیر آب می‌گیرم (اوّلین بار بود که با خیال راحت با کفش به خانه می‌دویدم، فرش‌ها گوشه‌ای جمع بودند و خانه یک‌دست سفید شده بود) همان وقت که سعی می‌کردم چسب زخم را بچسبانم به دستم بود که عکس را دیدم. چهره سیاه‌وسفید بود و پشت سر ناباکوف با گل‌های ریز آبی پر شده بود. فکر کردم این عکس مالِ من است، این خانه مال من است و دیگر نیست. چیزی که مال من است، مال من بوده، جزئی از من شده و دیگر نیست، خالی است. فکر کردم چند دقیقه‌ی دیگر که ماشین راه بیفتد این خانه دیگر به من تعلق ندارد و من دیگر این‌جا را نمی‌بینم. گریه‌ام گرفت. از پنجره بیرون را نگاه کردم و گریه‌ام گرفت. (خانه‌ی تازه‌ای روبه‌روی خانه‌مان ساخته‌اند، قبلن می‌شد از پنجره‌ی خانه شهر را دید، نورهای محو، خیابان خالی، چراغ‌های نئونی چشمک‌زن، ملتِ بی‌کار. اما چند ماهی بود که جز تکمیل کسل‌کننده و پرسروصدای خانه‌ی روبه‌رو چیزی از پنجره دیده نمی‌شد) یخچال نبود و آبِ یخ هم نبود. چای نبود. خانه خالی شده بود و ناباکوف با همان لب‌خند طعنه‌آمیزش به خانه نگاه می‌کرد، به من نگاه می‌کرد و من به او نگاه می‌کردم و من او را برداشتم و انداختم توی کیفم و کیفم را انداختم روی شانه‌ام و رفتم پایین آب خریدم و خوردم و نشستم تو ماشین آهنگ گوش کردم. دوباره گریه‌ام گرفت. راه افتادیم و خیابان را پایین رفتیم و پشت چراغ‌قرمز خیابانمان ایستادیم و من می‌خواستم همین‌جا بایستیم. می‌خواستم چراغ هیچ‌وقت سبز نشود و خیابان را پایین‌تر نرویم و نپیچیم به همت و همت را تا ته نرویم که بخورد به اتوبان و اتوبان من را نرساند به قزوین، خانه‌ی پدری. حس می‌کردم اگر چراغ سبز شود، آن خانه، آن دوران، آن امنیت تمام می‌شود و دیگر بازنمی‌گردد. چراغ قرمز از سی رسید به بیست‌ونه و از بیست‌ونه به بیست‌وهشت؛ شمارش معکوس شروع شده بود و چراغ بمبی شده بود که ده ثانیه‌ی دیگر (نُه ثانیه‌ی دیگر) می‌ترکید و من نمی‌توانستم متوقفش کنم. ناباکوف ته کیفم، احتمالن هنوز داشت لب‌خند می‌زد، به چی؟ نمی‌دانم.

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۱

کِش

پدرم دیگر نه برایم اسطوره‌ای بلند قد است که وقت بازگشت از مدرسه از سر کوچه تشخیصش می‌دادم و نه آن مرد اخمویی که دوران دبیرستان هر روز دعوا می‌کردیم. حالا پیره‌مردی شده -بله، دیگر پیر شده- هم‌قدِ من، با موهای سفید پُری که اگر دقت کنی می‌بینی که فرق سرش کم‌پشت شده و موهای سفید پوست صورتی‌ فرق سرش را هاشور می‌زند. هنوز سر اعتقادهای خودش ایستاده و زندگی حداقلی‌اش را ادامه می‌دهد و چند وقت یک بار درباره‌ی مرگ خودش شوخی می‌کند و بعد می‌گوید که ما هر چی کرده‌ایم، واسه شما بچه‌ها کرده‌ایم وگرنه خودمان که چیزی نمی‌خواهیم. در این چند سال اخیر که بالأخره بابا برایم آدمی عادی شده، هدف زندگی‌ام بوده. یعنی هدفم این بوده که آخرش مثل او نشوم. به هیچ چیزی اعتقاد شدید نداشته باشم، در گوشه‌گیری زیاده‌روی نکنم و سخت نگیرم و خوش باشم. امّا هر چه بیش‌تر می‌گذرد، بیش‌تر می‌بینم که همانی قرار است بشوم که او هست، همان راهی را می‌روم که او رفت.
بابا همیشه برای دیگران مردی بوده قابل احترام و همین محترم‌بودنش فاصله‌اش را با دیگران زیاد کرده، من یادم نمی‌آید امّا حتمن خیلی وقت‌ها خودش آدم‌ها را از زندگی‌اش کنار گذاشته و دایره‌ی اطرافیانش را محدود کرده و آن‌قدر محدود کرده که فقط خانواده‌اش برایش مانده‌اند. احترام به آن شکل که برای من و امثال من بی‌معنی است ولی حس می‌کنم همان دیوار ضخیم نامرئی‌ای را  که بین بابا و دیگران وجود داشت، همان دیواری را که نمی‌گذاشت او با کسی صمیمی شود، من دارم دور خودم می‌کشم. هر چند وقتی از اصول مسخره‌ی خودم کوتاه می‌آیم و می‌بینم نمی‌توانم و برمی‌گردم توی همان چهاردیواری کوچک خودم. فرقش این است که بابا به دیوارهای خودش اعتماد دارد، من نه. بابا حداقل به خانواده‌اش اعتقاد دارد، من نه.  من همه‌ش دارم ارزش‌هام را از اوّل برای خودم تعریف می‌کنم و می‌سنجم و خراب می‌کنم و می‌سازم. امّا ته‌ش این است که دارم همان دیوار را دور خودم می‌کشم.
این شده که هر وقت به بابا نگاه می‌کنم، آینده‌ی خودم را می‌بینم. وقتی را می‌بینم که جاه‌طلبی‌ام کم شده و به زندگی کوچکم قانع شده‌ام، توانسته‌ام خودم را قانع کنم که همینی‌ام که هستم و باید به همین راضی باشم. حس می‌کنم آخر همه‌ی این شل‌کن سفت‌کن‌هایم، فرارهایم از او، این می‌شود که مثل او شوم، حالا نه دقیقن عین او، چیزی شبیه به او.

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۱

در امتداد اندوه

مامان، بابا، برادر بزرگ، زن برادر بزرگ با خود من می‌شویم پنج نفر که یکی دو هفته‌ای چند شب با یکی دو نفر زیاد و کم تو خانه‌ی پنجاه‌وهفت متری ما جمع می‌شویم. دیشب یکی از آن شب‌ها بود. ساعت یازده در مقابل چشمان بهت‌زده‌ی من هر کدام یک ور چرت می‌زدند، یازده‌وربع گفتند بخوابیم و تا همه از چرت بیدار شوند و به رختِ خواب بروند شد دوازده. خاموشی دادند. دو نفر تو اتاق خوابیدند و دو نفر تو هال، من نفر سوم اتاق بودم. به رخت خوابم رفتم -یک بالش سفت و نازک با پتویی که جایِ تشک بود- یک قسمت House دیدم، برای اوّلین بار یکی توش نجات نیافت. متأثر نشدم. خوابم هم نمی‌آمد. فکر کردم یک قسمت دیگر ببینم امّا ساعت یک بود و دیر می‌شد. فکر کردم بنشینم یکی از In Treatmentهای قدیمی را دوباره ببینم، بیست دقیقه‌ای تمام می‌شود بعد می‌خوابم. جیک و ایمی را دیدم، هفته‌ی چهارم. رابطه‌ی جیک و ایمی در آن قسمت در آستانه‌ی فروپاشی بود، امّا جدایی برایشان بیش‌تر تهدید بود تا چیزی که واقعن بخواهند. اواخر قسمت جیک یک‌هو حس می‌کند همه چیز واقعن دارد تمام می‌شود، می‌زند زیر گریه. می‌دیدم که چه‌قدر شکننده شده. احساساتِ آدم برای من شبیه به آدامس است. یک‌جوری که یک وقت‌هایی کش می‌آید و نازک می‌شود و باز کش می‌آید و نازک‌تر می‌شود و اگر باز هم کش بیاید پاره می‌شود، امّا ممکن است همان حالت کش پیدا کرده را آن‌قدر جویدش تا یک‌جوری سرو‌تهش هم بیاید. به هر حال جیک در آن لحظات نازک‌ترین حالت‌هایش را تجربه می‌کرد. خوابم نمی‌آمد. چند هفته بعد جیک تنها می‌آید. از مامان و باباش حرف می‌زند، از این‌که موزیسین‌شدنِ او چه‌قدر برای شخصیت آکادمیک و علمی آن‌ها خفت‌آور بوده. هنوز که هنوز است بابا به من می‌گوید نمی‌خواهی کتاب‌های جدی هم بخوانی؟ بعد مثلن کتاب‌های سروش را مثال می‌زند، یا ملکیان و سریع اضافه می‌کند که برادرت هم‌سنِ تو بود... یک بار نظر کُلی‌ام را درباره‌ی مقوله‌ی روشن‌فکری دینی گفتم نزدیک بود دعوا شود، بی‌خیال شدم. کلن همیشه حس می‌کنم تا دعوا با بابا یک گام فاصله دارم. یا مامان بارها گفته که می‌ارزد این‌قدر وقت می‌گذاری سر داستان و این‌جور چیزها؟ حتا چندبار هم اشاره کرده که به مسائل جانبی بیش‌ازحد اهمیت می‌دهم. در همان قسمت پل از جیک می‌پرسد که آیا fall out of love شده؟ جیک می‌گوید که نمی‌دونه، از کجا باید بدونه؟ تا حالا عاشقِ یه نفر شده، زنش، اصلن نمی‌دونه fall out of love شدن چه‌جوریه. بعد پل می‌گوید که غم بزرگی توشه، واسه این‌که می‌فهمی چی از دست رفته و کم‌کم میل به ارتباط برقرار کردن رو از دست می‌دی. دیشب که این دو قسمت را دیدم، پرتاب شدم به چند هفته‌ی اوّل امسال، همه‌ی حس‌های متناقض، بی‌حوصلگی‌ها، اضطراب همیشگی، غم بزرگش را به طور فشرده حس کردم. نازک شدم، خیلی نازک شدم. فهمیدم که آن چند هفته چه‌قدر ته‌نشین شده، حس کردم همیشه زیر پوستم هست و دنبال بهانه است که بزند بیرون. دیشب خواستم همه‌ی این‌ها را بنویسم، امّا ممکن بود صدای تایپ بابا را بیدار کند و تا صبح خوابش نبرد. در همان‌حال که بالش سفت را می‌چرخاندم، تا می‌کردم، پشت‌ورو می‌کردم خودم را با همین‌ها که الآن نوشتم سرگرم کردم که از آن نازک‌تر نشوم. یعنی فکر کردم که ماجرا را از کجا شروع کنم، از عید شروع کنم؟ از دیشب شروع کنم؟ الآن هم باید حاضر شوم برویم خانه‌ی دایی بابا که برایمان از برنامه‌ی این هفته‌ی نوری‌زاده بگوید و تأکید کند که پوزه‌ی حاکمیت را به خاک مالید و این‌ها مستأصل شده‌اند که چه کارش کنند، بعد هم کل فامیل جمع می‌شوند خانه‌ی دایی‌م. شوهرخاله‌ام خاله‌ام را مسخره می‌کند و پسرخاله‌ام هم زیر گوشم می‌خواند که فردا شب ژرمن‌ها پوزه‌ی انگلیس را به خاک خواهند مالید و نمی‌دانم چه و چه. البته این پسرخاله‌ام خودش بحث جداگانه‌ای است که فرصت شد در منبرهای بعدی درباره‌اش خواهم گفت.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

But Something Is Happening Here And You Don't Know What It Is

از کنکور به این‌ور، همه‌ش دارم تلاش می‌کنم برگردم به روال عادی زندگی‌ام. این‌که این «روال عادی زندگی» دقیقن چیست را خودم هم درست نمی‌دانم. منظورم چیزی است که دلم نامحسوس به آن گرم است، یک‌جور روزمرگیِ پذیرفته‌شده. احتمالن منظورم این است که بالا و پایین نداشته باشم، بروم دانشگاه، برگردم خانه، کتاب بخوانم، شب اگر فوتبال بود ببینم و اینترنت‌گردی کنم و خوب هم بخوابم، جوری بخوابم که حس کنم خوابیده‌ام (دوباره شب‌ها خواب می‌بینم، خواب‌هایی شلوغ و پُرماجرا که اگر مرحوم فروید زنده بود از شنیدنشان به خود می‌بالید. هر چه هیجان قرار است زندگیم داشته باشد وقتِ خواب به سراغم می‌‌آید. صبح که از خواب بیدار می‌شوم خواب به سرعتم ازم دور می‌شود و یادی گنگ از آن در ذهنم می‌ماند). تا حالا هر وقت حس کرده‌ام روالِ عادیِ زندگی در دست‌رسم است چیزی از جایی افتاده و کاسه‌وکوزه‌ام را شکسته. احتمالن وقتی دلم خوش بوده به روال عادی زندگی اتفاق‌هایی داشته می‌افتاده و من حواسم نبوده و یک‌هو با نتیجه‌اش روبه‌رو شده‌ام. مثل کلیشه‌ی فیلم‌ها که اگر شخصیت اصلی یک شب از خانه دور باشد و خوش بگذراند، حتمن وقتی برمی‌گردد خانه یک بلایی سر خانه و خانواده‌اش آمده.

ساکت‌ترین روزهای چند وقت اخیرم را می‌گذرانم. آدم‌های زیادی را در طول روز نمی‌بینم (میلی دو طرفه به ندیدن)، کم چت می‌کنم و کم اس‌ام‌اس می‌زنم و کلن متعجبم از این‌که قبلن این کارها را می‌کردم. قبلن چی داشتم بگویم؟ چی می‌گفتم؟ اگر نمی‌گفتم چی می‌شد؟ واقعن چیزی نمی‌شد. قصد داشتم وبلاگم را هم مرتب بنویسم اما هر وقت شروع کردم به نوشتن حس کردم دارم چرندیات می‌بافم. الآن گفتم بگذار ببافم، بگذار وسواسم کم شود و شروع کنم به نوشتن.
الآن رفتم چای گرم کردم که می‌شود پنجمین چای امروزم. باب دیلن «Ballad of A Thin Man» می‌خواند.

پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۱

«تنها نخواهم ماند»

باید سعی کنم همه چیز را از نو تعریف کنم. اشیاء را از خاطره و مفهوم خالی کنم، برگردم به آن چیزی که هستند. «تنها نخواهم ماندِ» کلهر فقط یک سی‌دی است که دوست داشتم بشنوم و حالا دارم می‌شنوم، مهم نیست که کی برام گرفته است. انقلاب خیابانی است در تهران، فرانسه نام قنادی‌ای است لمیده در آن منتظرِ من، قنادی‌ای است که تازه شناختمش، قبلن آن‌جا نرفته‌ام، نه، نرفته‌ام. باید گذشته را رها کنم، باید بی‌خیالِ گشتن در کوچه‌پس‌کوچه‌هایش شوم، باید فکر کنم «درختِ زندگی» فیلمی است که دیدم و دوست داشتم، همین، همین. چیز دیگری نیست. چیزکیک کیکی است خوش‌مزه که خانگی‌اش را هم تجربه کرده‌ام و از این به بعد اگر هوس کردم، باید بروم کافه‌ای جایی بخورم. همین. به اتاقم که نگاه می‌کنم، به کتاب‌ها، به دفترچه‌ام، به مدادنوکی‌ام، کیفم، باید فقط کتاب و دفترچه و مدادنوکی و کیف ببینم. باید فقط کارشان را بکنند، باید از هر چیز دیگری خالی شوند، کارشان یادآوری نیست، کارِ مدادنوکی نوشتن است، باید بنویسد، می‌نویسد، می‌نویسم. همین. همین کارها را می‌کنم و به موبایل نگاه نمی‌کنم.
هر چیزی که از آینده در ذهنم بود پاک شده، به زودی می‌رسم تهِ این جاده و و سقوط می‌کنم، یعنی مثلِ کارتون‌ها می‌دوم و ناگهان به خودم می‌آیم می‌بینم زیر پایم خالی است، به دوربین نگاه می‌کنم، دست تکان می‌دهم و می‌افتم. اصلن همین‌که تا حالا دوام آورده‌ام باید از عادت باشد، از فکرِ این‌که گذشته هنوز ادامه دارد، فکرِ مسخره‌ی این‌که دارم تو همان جاده‌ای می‌روم که قبلن می‌رفتم، همان راه، همان آدم، همان صدا، همان. اما می‌رفتم، نمی‌روم. زنگ می‌زدی، زنگ نمی‌زنی. باید فعل‌ها را درست کنم، زمان را کش ندهم تا این‌جا که الآن هستم، زمان را باید یک‌جا قطع کنم، جایی حوالیِ کِی؟ کدام روز، کجا، نخ زمان پاره شد و هر کدامِ ما را پرت کرد یک طرف؟ کجا، کِی، تو بگو. تو نه، او -ضمیرها را هم باید درست کنم- او بگوید. او نمی‌گوید، او می‌گفت. نمی‌گوید.

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

آتش‌فشان

هر بار که می‌بینمش تغییری کرده؛ موهایش داشت دوباره مشکی می‌شد، یک پرده چاق‌تر شده بود -دست‌ها، دست‌های کوچکِ تپل- و جای لنز عینک زده بود. با عینک بیش‌تر شبیه به تصویرِ به‌روزنشده‌ی ذهنم شده بود، شبیه به همان دختر سال اول دانشگاهی که با هم می‌رفتیم مؤسسه‌ای که به چهارنفر بدبخت‌تر از خودمان مشاوره‌ی کنکور بدهیم. در آش‌پزخانه‌ی کافه ایستاده بودم -آش‌پزخانه آبی و کوچک بود، روی بُردش دستورهایی نوشته شده بود، چیزهایی برای یادآوری، دست‌خط بازی‌گوش بود و می‌شد حدس زد که نویسنده‌اش وقتِ نوشتن سعی داشته صمیمیت و باحال‌بودنش را هم به دست‌خط منتقل کند- نگاهش می‌کردم، چیزکیک را برید و روی بشقاب چید و در حبابی‌اش را گذاشت، گفت که نان‌تست بزرگ بگیرند بیارند، به هم‌کارش که موهای فر داشت و سبیل داشت و عینکی بزرگ با قاب نازک سیاه داشت، گفت که به خیارها دست نزن، خودم رنده‌شان می‌کنم. سر لیمو را می‌کند و شیپور کوچکی توش می‌کرد، شیپور می‌چرخید، آبِ لیمو حباب می‌کرد و با فشاری کوچک کل دهانه‌ی شیپور را می‌گرفت و خالی می‌شد توی ظرف. لیمویی دیگر. آن بیرون داشت تئاتری اجرا می‌شد و ما به زحمت صداش را می‌شنیدیم. لایه‌های صداهای نامفهوم آدم‌ها، سکوت، سکوتِ من. کلن ده نفر آمده بودند تئاتره را ببینند و سه چهار نفر اجرایش می‌کردند. ماجرای تئاتره فکر کنم این بود که کارگردان تئاتری دیر به اجرا می‌رسد و نمی‌تواند برود تو. از همان پشتِ در -و در کافه‌تریای دم در تئاتر- توصیه‌های لازم را می‌کند (می‌خوام الان نور فید شه، چرا آهنگ پخش نمی‌شه؟) قصه‌ی دیگری هم در جریان بود که انگار این بود: زنِ کارگردان با وکیلی روی هم ریخته بود و کارگردان نمی‌خواست طلاقش دهد. فکر کردم باید از دید زدنِ تصویر چلانده‌شدن لیموها دست بردارم، چیزی بگویم. گفتم: «واسه چی آب‌لیمو می‌خوای؟» گفت: «شربت لیمو. موخیتو می‌گن؟» دستش را مکید. زخم شده بود و لیموها می‌سوزاندش. دوباره گشتم. باید چیزی گیر بیارم که بگویم و حرف ادامه پیدا کند، خط ممتدِ حرف. باید خودم را بچلانم که حرفی حباب‌کنان بزند بیرون. دوتا لیموی دیگر برداشت و حلقه‌حلقه‌شان کرد -وقتی دیدم لیمو برمی‌دارد خواستم کمکش کنم که دستش نسوزد، فکر کردم تا بخواهم دستم را بشویم و بگویم که بده‌شان به من، کارش را کرده تمام شده و حرفِ من شده تعارفی بیات و بی‌رمق. تئاتره به جایی رسیده بود که انگار لپ‌تاپی که قرار بود موسیقی تئاتر در تئاتره را پخش کند، خاموش شده بود و بازیگری که نقش کارگردان را بازی می‌کرد این بیرون داشت تو سر خودش می‌زد، زنگ زد به یکی و گفت الآن فلانی برایت آهنگ می‌زند و میکروفون را بگیر جلوی گوشی که همین بشود موسیقی متنِ اجرا و بعد صدای گیتار آمد -ارتعاش آرام سیم‌ها به نوبت؛ تکرار، تکرارِ همان ریتم. فکر کردم بی‌چاره‌ها حتمن این صحنه‌ی مسخره در ذهنشان بوده و کلی فکر کرده‌اند که چه‌طوری بچپانندش توی تئاتر و یکی مثلن گفته می‌شود لپ‌تاپ خاموش شود (لابد فقط همین یک لپ‌تاپ هم آن‌جا بوده، شارژرش هم نبوده) صحنه‌ی غم‌انگیزشان از فرط رقت‌آوری غمگینم کرد. پرسید: «چی کار می‌کنی معین؟» گفتم: «هیچی، می‌رم دانشگاه.»، «تموم نشده درسِت؟»، «نه هنوز.» تئاتره تمام شد، همان ده نفر دست زدند و یکی از اعضای گروه گفت که خیلی لطف کردید که شبِ چهارشنبه‌سوری آمدید کار ما را ببینید و در نهایت اجرای امشب را تقدیم کرد به تماشاگران.
وقتِ رفتن از بیرون از لابه‌لای میزها -رومیزی‌های چهارخانه‌ی قرمز و سفید، صندلی‌های چوبی، خاطره‌ی گنگ کافه‌آنتراکت سوخته‌- دوباره نگاهش کردم. تکیه داده به پیش‌خوان، دست تکان می‌داد، پشتش انواع قهوه بود و تخته‌سیاهی بزرگ بالای سرش بود که مِنوشان بود. لب‌خند زد و باز دست تکان داد. بعد بیرون آمدم و پله‌ها پیچ خوردند و آسمان سفید پیدا شد. فکر کردم که اگر الآن، همین‌جا، آب شوم و لابه‌لای این کاشی‌ها نفوذ کنم، چه می‌شود؟ اگر نبودم و خاطره‌ای چیزی هم از من نمی‌ماند، چه می‌شد؟ چهار نفر کم‌تر می‌خندیدند، تو اعتماد به نفست بیش‌تر می‌ماند، بابا کم‌تر عصبانی می‌شد، مامان خیالش راحت‌تر بود، دیگر چی؟ ابرها را نور قرمزی پاره کرد که از پشت ساختمان‌ها بالا می‌آمد؛ آن بالا ترکید و قطره‌هایش پاشید، حس کردم قطره‌ها می‌ریزند روی سرم.

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

من تو هر جمعیتی نالان شدم

قرار است آخر هفته با هفت‌نفر دیگر برویم شمال و من چند روز است هی از خودم می‌پرسم که آیا می‌توانم سه چهار روز تحملشان کنم یا نه. خب، مسأله این نیست که قابل تحمل نیستند یا معاشرت با آن‌ها سخت است، مسأله این است که هر جمعِ دیگری هم که بودند، یعنی هر جمع دیگری هم که تا به حال در آن بوده‌ام و دیده‌ام، چه فامیل چه دوست، بعد از یکی دو روز برام به شدت حوصله‌سربر شده است. این مشکل را خیلی در دیگران ندیده‌ام، یا دستِ کم این‌قدر که برای من پررنگ است برای دیگران نبوده. کجای کار می‌لنگد، چی باعث می‌شود که بودن در جمع معذبم کند، بیازاردم، در شرایطی که با هر کدام از آدم‌هایش می‌توانم به راحتی حرف بزنم؟ شاید دلیلش این باشد که جمع‌شدن آدم‌ها معمولن باعث می‌شود ویژگی‌های مشترکشان پررنگ‌تر شود. شما در هر کسی بالأخره نقطه‌ی مشترکی پیدا می‌کنید که سر آن با هم معاشرت کنید (تازه اگر همان هم پیدا شود)، ولی خیلی بعید است که پنج‌نفر آدم ویژگی‌های مشترکِ قابل تحملی داشته باشند. این‌جوری می‌شود که یا چیز مشترکی کلن نیست و جمع به جنگولک‌بازی می‌افتد که معلوم نشود به هم نمی‌آیند یا آن چیز مشترک می‌شود تمام آن جمع.

***

تصور کنید آدم‌هایی را که یک‌جور شوخی می‌کنند، یک‌جور فکر می‌کنند، یک‌جور لباس می‌پوشند، یک‌جور حرف می‌زنند، یک‌جور می‌رقصند، یک‌جور رؤیا می‌بافند. هر کس می‌خواهد خودش باشد و خودش است، اما از دور که نگاه کنی، همه را یک‌جور می‌بینی، هر کس خودش است، اما مثل دیگران. این تصویر است که می‌آزاردم. حالا که فکر می‌کنم -و کمی هم بیش‌تر روی کی‌بورد قوز کرده‌ام- می‌بینم که بیش‌ترِ عمرم داشتم از همین فرار می‌کردم. از این‌که تکه‌ای از این تصویر باشم. یعنی اگر یکی از بالا ببیندمان، من را یکی ببیند مثل بقیه. هر وقت بیش‌تر در این موضوع دقیق می‌شوم -دارم سریع‌تر و پراشتباه‌تر تایپ می‌کنم، هی برمی‌گردم عقب، کرسر را می‌بینم که هلک‌هلک برمی‌گردد، پاک می‌کند و دوباره هلک‌هلک می‌آید سر جاش یعنی جایی که من باید ادامه دهم، ادامه می‌دهم- می‌بینم که بیش‌ترِ آدم‌ها نمی‌خواهند جزء این تابلو باشند، اما راه فراری به بیرون ندارند. در نهایت یک دور می‌زنند و از یک ور تابلو می‌روند یک ور دیگر. خب، لابد من هم یکی‌ام مثل دیگران، فرارهای من هم همان‌قدر بی‌نتیجه است که مالِ دیگران -الآن برگشتم از اوّل خواندم، قرار نبود به این‌جا برسم، رسیدم.

پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۰

I watched you as you disappeared

حسی که وقتی چیزی ازم چاپ می‌شود دارم شبیه به همان حسی است که وقت رقصیدن دارم؛ نمی‌توانم از خودم ول شوم، همه‌اش دارم خودم را میان جمع می‌بینم، جوری که دیگران سیاه‌وسفیدند و من رنگی، دیگران در تاریکی‌اند و نور فقط من را تعقیب می‌کند، حس می‌کنم حرکت دست‌هام بی‌معنی است؛ بی‌خودی این‌ور و آن‌ور می‌روند و باز می‌شوند و بسته می‌شوند. حس می‌کنم همه بیننده‌ی این شوی مسخره‌ی من‌اند، قضاوتم می‌کنند، به‌م می‌خندند، هر حرکت دست و پا برام سخت می‌شود، سنگین می‌شوم، انگار به هر دستم وزنه‌ای آویزان باشد.

مرضیه -که کاش زودتر آزاد شود- یک بار در گودر نوشته بود که خواب دیده اسمش بزرگ روی روزنامه چاپ شده و او دکه به دکه می‌دویده و روزنامه‌ها را جمع می‌کرده که دیده نشود، اما زورش نمی‌رسیده. حالا که داستانم در شماره‌ی بهمن «داستان» چاپ شده، حسی شبیه به این دارم. مدام اسمم جلوی چشمم است و جمله‌های داستان را می‌شنوم. آن‌قدر به خودم نزدیکم که نمی‌توانم خودم را قضاوت کنم، نمی‌دانم خوب نوشته‌ام یا نه، فقط حس می‌کنم هر چیزی که نوشته‌ام احمقانه است، بی‌معنی است. دلم می‌خواست کلمه‌هام محو می‌شدند، اسمم محو می‌شد.

پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۰

اعتماد

در تابستان و پاییزی که گذشت، مقاله‌هایی برای روزنامه‌ی اعتماد نوشتم که در آن‌ها در جست‌وجوی راهی بودم که از زندگی نویسنده شروع می‌شود، انگیزه‌ی او برای نوشتن می‌شود و به نوشتنِ اثری می‌انجامد که در ذهن خواننده‌ها می‌ماند. شش مقاله‌ای را که نوشتم می‌توانید از لینک‌های زیر بخوانید.

از همه هیجان‌انگیزتر برایم نوشتن درباره‌ی «خشم و هیاهو» و «جست‌وجو» بود که اولی را به خاطر کم‌بود منبع درباره‌ی زندگی فاکنر ننوشتم و دومی را هم به خاطر توقیف روزنامه‌ی اعتماد.

سه‌شنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۰