جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۹۱

افسوس که خانه‌ها، راه‌ها، خیابان‌ها هم چون سال‌ها گریزانند

سه سال پیش، شبِ تولد بیست‌سالگی‌ام فرید با یک کارتن سفیدِ بی‌قواره به خانه آمد که توش هفت‌جلدِ سیاه بود که روی هر کدام به رنگی نوشته شده بود «در جستجوی زمان از دست رفته»؛ لابد آن شب باران نم‌نم می‌آمده که روی کارتن سفید لکه‌های خاکستری افتاده بود. آن شب هنوز با برادرهایم در همان خانه‌ی شاهین زندگی می‌کردیم و خانه برای ما سه نفر کوچک بود، آن‌قدر که من شب‌ها روی کاناپه‌ی زهواردررفته‌مان می‌خوابیدم. بعد هر کدامشان صفحه‌ی اول کتاب برام چیزی نوشتند، فکر کنم از این نوشتند که در ابتدای دهه‌ی سوم زندگی‌ام نمی‌دانم زمان چه تند می‌گذرد و از دست می‌رود و یادها برجا می‌گذارد. این احتمالن پررنگ‌ترین تصویری است که از خانه‌ی شاهین در ذهنم مانده، از وقتی که فرید هنوز ایران بود و مجرد بود و علی مجرد بود و من دانش‌جو بودم و بعد از آن اتفاق‌ها تند و پشتِ هم افتادند تا رسیدیم به آن روز که کاناپه‌ی زهواردررفته توی پارکینگ خانه تک افتاده بود و خانه خالیِ خالی بود یا رسیدیم به دیشب که روی کاناپه‌ی نوی خانه‌ی علی و زنش آخرین کلمات جست‌وجو را خواندم. یعنی آن‌جا که راوی تصمیم می‌گیرد برای رهایی از سنگینیِ زمان از دست‌رفته، پیش از آن که خیلی دیر شود، ایستاده بر عصای بلند زمان به گذشته‌اش، به درون خودش، نگاه کند و کتابش را شروع کند و همان‌جا کتابِ نوشته‌شده‌ی راوی، در دستان من تمام شد.
نیمه‌های شب بود و تا روز زیاد مانده بود.

۲ نظر: