چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۷

به تاریخ 9 مرداد 87

امروز به طرز عجیبی دلم می‌خواست کسی پیدا شود و چند ساعتی برویم تو کافه‌ای رو‌به‌روی هم بنشینیم یا خیابانی را در کنار هم پایین رویم و حرف بزنیم. دلم می‌خواست خیلی حرف‌هایی را که روی دلم تلنبار شده‌اند بهش بگویم. یا حتا نگویم ولی این‌قدر حرف بزنیم که فراموششان کنم. دلم می‌خواست حس کنم هنوز کسی برام مانده که حاضر باشد از کس‌ و کارش بزند و بیاید چند ساعتی را با هم بگذرانیم.


خب، امروز -که یک روز داغ ِ تابستانی است- فهمیدم که کسی با مشخصات بالا برای من پیدا نمی‌شود. و این غم‌انگیز است.

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷

حبل‌الوَرید

معین امروز همه‌ش در این فکر است که تلخی حقیقت چیزی نیست که به این راحتی از بین برود. و حتا با شیرینی‌های مختلف هم از بین نمی‌رود. این فکر وقتی به ذهنش رسید که امروز باز هم حقیقت مثل کیکی در فیلم‌های لورل هاردی به طرفش پرت شد و محکم به صورتش خورد. البته معین توانست پرتاب‌کننده را بشناسد. ولی به او کاری ندارد. معین فکر می‌کند اگر ایرادی باشد، باید در طعم حقیقت باشد که دیگر قبول کرده کاریش نمی‌شود کرد. فقط هر چه فکر می‌کند، نمی‌تواند بفهمد این طعم دقیقا کجاست که هیچ چیز روش اثر ندارد. حدس می‌زند جایی باشد اطراف سیب گلو. قبلا هم در این فکر بود که برود و سیب گلوش را بیرون آورد تا وقت‌هایی که گریه می‌کند سیب گلویی نباشد که بالا و پایین رود. حالا دیگر مصمم شده فکرش را عملی کند. معین حتم دارد بین تلخی ِ حقیقت، سیب گلو و گریه رابطه‌ای تنگاتنگ برقرار است.

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۷

سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی است

بعد از ظهر دوشنبه بود. دراز کشیده‌بودم که چرتِ بعد ناهارم را بزنم. یاد داستانی افتادم که نوشته‌بودم درباره‌ی کسی که عزیزی از دست داده. هدا آمد در ذهنم و حرف‌هاش و چهره‌اش در مراسم ختم. خیلی ناگهانی چیزی را کشف کردم. کشف کردم داستان من -مستقل از این‌که خوب است یا بد یا هر چی- تهِ تهش می‌شود یک داستانِ خوب. همین. یک داستانِ خوب. به این فکر می‌کردم که یک داستان خوب به خودیِ خود چه ارزشی دارد؟ می‌دانید، داستان -یا دستِ کم داستان من- جلوی واقعیت خیلی کوچک است. من نتوانستم حق مطلب را بگویم و یا حتا بفهمم. می‌خواهم بگویم چیزی که من نوشتم خیال‌پردازی‌های کسی بود که از بیرون همه‌چیز را می‌بیند. من تلاش کردم به شخصیتِ داستانم نزدیک شوم. شاید حتا به یک قدمی‌اش هم رسیدم. ولی نتوانستم به درونش بروم. چیزی که من حس کردم و تلاش کردم حس کنم در برابر غمی که به یک‌باره در وجود هدا -و حالا امین- دویده چیز کوچک و پرتی بود. حس غریبی است. حسی بین غم و شرم و ناتوانی.

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷

Missed

این هادی پاک‌زاد لعنتی هی داره می‌خونه «کی از دل تنگ تو می‌دونه؟» نمی‌دونی چه وضعیه. هر لحظه ممکنه بزنم زیر گریه. نه برای خودم. کلا.

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۷

پریود

یه لحظه فکر کن که یارو مثلا مسافرته و الان لب دریا نشسته و داره صفا می‌کنه. بعد یهو من زنگ می‌زنم می‌گم ببین، من حالم اصن خوب نیست. می‌فهمی؟ فکر کن طرف از اونا نباشه که به هیچ‌جاش حساب نکنه. تو بهترین حالت می‌گه وای! چرا؟ اون‌وقته که مثه سگ پشیمون می‌شم از زنگ زدنم. با یه ذره فکر کردن می‌تونستم بفهمم که اون اگه پیشمم بود، کاری نمی‌تونست بکنه. نه که ایراد از اون باشه‌ها، نه. هیش‌کی کاری نمی‌تونه بکنه. یعنی کاری از دست کسی بر نمی‌آد. باید بذاری دوره‌هه بگذره. حالا کی و چه‌جوری می‌گذره، خدا می‌دونه.

جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۸۷

اسمت را روش نوشته‌بودی؟

گاهی وقت‌ها ناگهان می‌فهمی که دلت برای خودت تنگ شده و خودت چند وقتی‌ است که با تو نیست. خوب نگاه می‌کنی ببینی کجا انداختی‌ش. تو خیابان نیفتاده؟ تو ماشین جا نگذاشتی؟ تو کمد را نگاه می‌کنی. لای کتاب‌ها را هم. یعنی این همه روز با تو نبوده و تو نفهمیدی؟  آخرین باری که دیدی‌ش کی بود؟ کجا بود؟ یعنی اصلا نفهمیدی که چطوری گمش کردی؟ حالا چه کار می‌خواهی بکنی؟ نمی‌خواهی که همه‌ی آدم‌ها را بگردی، می‌خواهی؟

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۷

1984

حالا که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی مسخره بود. آخرش ما داشتیم از چیزی که نمی‌دانستیم چیست ابراز پشیمانی می‌کردیم و از جناب سروان به خاطر این‌که ما را ۶ ساعت بدون هیچ دلیل خاصی نگه‌داشتند و ترساندند و زدند، تشکر می‌کردیم. مسخره‌تر از آن، این بود که همه داشتیم با رضایت خاطر تشکر می‌کردیم. با رضایت خاطر واقعی.


[درباره‌ی دیروز ما حرف‌های صبا، فرید و پونه را هم بخوانید.]

جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۷

قبل یا بعد از چهل سال

شهریور پارسال بود. دقیقا پنج‌شنبه‌ای که شنبه‌اش دانشگاه‌ها باز می‌شد. تهران بودیم. بابا گفت که برویم که دانشگاهمان را نشانم دهد، خوابگاه را ببینیم و کمی با خیابان‌های تهران آشنا شوم. قبول نکردم. حالم خوب نبود و اصلا حوصله‌ی دانشگاه را نداشتم. دلم نمی‌خواست دانش‌جو شوم. علی هم درآمد که برو دانشگاهت را ببین. اصلا من هم می‌آیم. دیگر نمی‌شد مقاوت کنم. این شد که سه‌نفری راهی دانشگاه شدیم. الآن می‌فهمم که از وصال پایین آمدیم و چون نمی‌دانستیم خوابگاه کجاست ماشین را در بزرگ‌مهر پارک کردیم. نگهبان خوابگاه گفت دارند خوابگاه را رنگ می‌زنند و نمی‌توانیم داخل شویم. ما هم رفتیم دانشگاه. از در قدس وارد شدیم. بابا می‌گفت که این‌ور دانشکده‌ی ادبیات است و آن‌ور علوم. می‌گفت ببین چه درخت‌های بلندی دارد. می‌گفت چهل سال گذشت. زمان مثل برق و باد می‌گذرد. چهار سال این‌جا درس خواندم. باورت می‌شود چهل سال پیش من چهار سال این‌جا درس می‌خواندم؟
اما من کاملا بی‌تفاوت نگاه می‌کردم. دیدن دانشگاه هیچ شوقی در من ایجاد نکرده‌بود. نمی‌فهمیدم داریم دانشکده علوم را دور می‌زنیم که هی بابا می‌گوید این‌جا دانشکده‌ی علوم است. اصلا برام جالب نبود که علی خیابان بین در قدس و در شانزده آذر را نشان می‌داد و می‌گفت اگر بدانی روزهایی که دانشگاه شلوغ می‌شود این‌جا چه خبر است. برام جالب نبود که آنها از پلی‌تکنیک می‌آمدند این‌جا و حرف می‌زدند.  دلم می‌خواست برگردیم خانه. دلم می‌خواست آهنگ گوش کنم، کتاب بخوانم و حس کنم قرار نیست زندگی‌ام تغییری کند. یادم هست حتا دیدن دانشکده‌ی فنی هم هیچ احساسی در من ایجاد نکرد. حرف‌های آن پیرمرد که هنوز هم نمی‌دانم چه کاره‌ی دانشکده است هم بیش‌تر برای بابا جذاب بود تا من.


داشتم فکر می‌کردم اگر ازدواج کردم، پدر شدم و بچه‌ام دانشگاه تهران قبول شد، روزی دستش را می‌گیرم تا با هم برویم و دانشگاه را ببینیم. آن روز حتما بهش خواهم گفت که روزی بابابزرگت مرا آورد این‌جا و کلی برای من حرف زد. می‌گویم او می‌خواست خاطرات خودش را بازسازی کند، می‌خواست به پسرش افتخار کند و به نظرم این کار را می‌کرد. اما من ناراحت بودم. بی‌حس بودم. بعد ازش خواهم پرسید که می‌دانی چرا؟ او -اگر فرزند خلفی شود- خواهد گفت دلت گرفته‌بود، بابا. دل‌تنگ بودی. نبودی؟

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷

2

امروز یازدهم تیر هشتاد و هفت است. شوقی برای گرفتن ِ جشن ندارم. فقط خواستم گرامی بدارم این روز را. با همه‌ی خاطراتی که از آن دارم.