امروز به طرز عجیبی دلم میخواست کسی پیدا شود و چند ساعتی برویم تو کافهای روبهروی هم بنشینیم یا خیابانی را در کنار هم پایین رویم و حرف بزنیم. دلم میخواست خیلی حرفهایی را که روی دلم تلنبار شدهاند بهش بگویم. یا حتا نگویم ولی اینقدر حرف بزنیم که فراموششان کنم. دلم میخواست حس کنم هنوز کسی برام مانده که حاضر باشد از کس و کارش بزند و بیاید چند ساعتی را با هم بگذرانیم.
خب، امروز -که یک روز داغ ِ تابستانی است- فهمیدم که کسی با مشخصات بالا برای من پیدا نمیشود. و این غمانگیز است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر