بعد از ظهر دوشنبه بود. دراز کشیدهبودم که چرتِ بعد ناهارم را بزنم. یاد داستانی افتادم که نوشتهبودم دربارهی کسی که عزیزی از دست داده. هدا آمد در ذهنم و حرفهاش و چهرهاش در مراسم ختم. خیلی ناگهانی چیزی را کشف کردم. کشف کردم داستان من -مستقل از اینکه خوب است یا بد یا هر چی- تهِ تهش میشود یک داستانِ خوب. همین. یک داستانِ خوب. به این فکر میکردم که یک داستان خوب به خودیِ خود چه ارزشی دارد؟ میدانید، داستان -یا دستِ کم داستان من- جلوی واقعیت خیلی کوچک است. من نتوانستم حق مطلب را بگویم و یا حتا بفهمم. میخواهم بگویم چیزی که من نوشتم خیالپردازیهای کسی بود که از بیرون همهچیز را میبیند. من تلاش کردم به شخصیتِ داستانم نزدیک شوم. شاید حتا به یک قدمیاش هم رسیدم. ولی نتوانستم به درونش بروم. چیزی که من حس کردم و تلاش کردم حس کنم در برابر غمی که به یکباره در وجود هدا -و حالا امین- دویده چیز کوچک و پرتی بود. حس غریبی است. حسی بین غم و شرم و ناتوانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر