چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۱

فلسفه‌بافی

۹ آبان ۹۱:
آدم باید تولدش را هم مثل چیزهای دیگر شخصی برگزار کند. باید قبول کنم تولد من نهایتن برای خودم روز ویژه‌ای است و نباید برای دیگران هم روز خاصی باشد، چرا باید باشد؟ هر کس زندگی خودش را دارد، این چیزی است که هیچ‌وقت نتوانستم باهاش کنار بیایم. این‌که من توی زندگی دیگران نیستم. من، با همه‌ی چیزهایی که فکر می‌کنم و هستم، با همه‌ی حالِ بد و خوبم، فقط جزئی از این دنیام، جزئی کوچک که اثری کوچک دارد، این‌که دنیا بدون من ادامه پیدا می‌کند. اگر من از هر جایی حذف شوم اتفاقِ خاصی نمی‌افتد، همه چیز مثل قبل ادامه پیدا می‌کند، حداکثرش این است که چند وقت جای خالی‌ام حس می‌شود و بعد عادی می‌شود. «...» درباره‌ی روزهای بازجویی‌اش نوشته بود، این‌که آن روزها چه‌قدر احساسِ جداافتادگی از دیگران می‌کرده، بعد گفته بود دیگران قرار نیست در «جست‌وجوی شخصی» آدم کاری بکنند و آن روزهای سخت جزئی از راه شخصی‌اش بوده. خیلی به عبارت «جست‌وجوی شخصی» فکر کردم. به نظرم آمد زندگی من هم همیشه یک‌جور «جست‌وجوی شخصی» بوده که ناچار تنها گذشته. دارم فلسفه می‌بافم، نه؟ می‌خواستم از تولد بگویم.