دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

I'm writing you now just to see if you're better

شبِ آرامی است. پنجره باز است، خانه ساکت است و پرده‌ی نارنجی تکان نمی‌خورد. این شب‌ها همه همین‌طورند. کمی «اشتیلر» خواندم، دارد شاه‌کاربودنش را از میان خرده‌داستان‌ها و توصیف‌هاش نشان می‌دهد. نقاشی روی جلدش و تقدیم‌نامه‌ات هم جور غم‌انگیزی آرامش‌بخش است. کلمه‌ها جلوی چشمم محو می‌شدند و از هم فاصله می‌گرفتند که کتاب را گذاشتم زمین. قبل از آن چت می‌کردم و هم‌زمان آرشیوم را می‌خواندم. راست می‌گویی. در این چند سال هیچ چیز امیدوارکننده‌ای ننوشته‌ام. هیچ چیزی ثبت نکرده‌ام که در آن ما لب‌خند زده باشیم و بخواهم لحظه‌ی لب‌خندمان را ثبت کنم، یا چیزی که در آن به تو لب‌خند زده باشم. هر چه نوشته‌ام، نبودِ توست، تنهایی من است، نارضایتی است. حالا هم که دارم این‌ها را می‌نویسم، دارم می‌نویسم که فردا صبح که بیدار شدی، صبح به خیری برایت باشد، یا لب‌خندی باشد از من در این شبِ آرام که سخت صبح می‌شود، به تویِ فردا صبح.

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

بی‌پایان است این پایان

«کتاب که جلو می‌رود پایانش اجتناب‌ناپذیر می‌شود، حق انتخاب محدود می‌شود، رویدادها دور برمی‌دارند. حالتِ خوش سواریِ آزاد به آدم دست می‌دهد، مثل اسکی کردن تو سرازیری. صحنه‌ی آخر را پیش از رسیدن به آن می‌بینی. گاهی سطر آخر را هم می‌بینی. ولی اگر هیچ‌کدام این چیزها هم پیش نیاید، حتی اگر پیش از آن‌که انتظارش را داشته باشی یکهو خودت را در پایان داستان ببینی، یک نوع خوشی به آدم دست می‌دهد و از چشم آدم بیرون می‌زند. خودت می‌فهمی که کار تمام است. آن وقت است که می‌خواهی مطمئن بشوی. احتیاج به تأیید داری. از کسی که دوستش داری می‌خواهی نوشته‌ات را بخواند و ببیند که چه اثری دارد...»


مصاحبه با ای. ال. دکتروف، بیلی باتگیت، ترجمه‌ی نجف دریابندری

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

همه جای تو خوش


فرید سمت راستی است، که دیشب رفت. میانی منم که حالا مانده‌ام با علی، در همان خانه‌ای که تا دیروز فرید هم جزئی از آن بود. حالا باز کِی شود که ما سه نفر در یک کادر جا شویم، نمی‌دانم. خدا کند دیر نباشد.