جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۱

در امتداد اندوه

مامان، بابا، برادر بزرگ، زن برادر بزرگ با خود من می‌شویم پنج نفر که یکی دو هفته‌ای چند شب با یکی دو نفر زیاد و کم تو خانه‌ی پنجاه‌وهفت متری ما جمع می‌شویم. دیشب یکی از آن شب‌ها بود. ساعت یازده در مقابل چشمان بهت‌زده‌ی من هر کدام یک ور چرت می‌زدند، یازده‌وربع گفتند بخوابیم و تا همه از چرت بیدار شوند و به رختِ خواب بروند شد دوازده. خاموشی دادند. دو نفر تو اتاق خوابیدند و دو نفر تو هال، من نفر سوم اتاق بودم. به رخت خوابم رفتم -یک بالش سفت و نازک با پتویی که جایِ تشک بود- یک قسمت House دیدم، برای اوّلین بار یکی توش نجات نیافت. متأثر نشدم. خوابم هم نمی‌آمد. فکر کردم یک قسمت دیگر ببینم امّا ساعت یک بود و دیر می‌شد. فکر کردم بنشینم یکی از In Treatmentهای قدیمی را دوباره ببینم، بیست دقیقه‌ای تمام می‌شود بعد می‌خوابم. جیک و ایمی را دیدم، هفته‌ی چهارم. رابطه‌ی جیک و ایمی در آن قسمت در آستانه‌ی فروپاشی بود، امّا جدایی برایشان بیش‌تر تهدید بود تا چیزی که واقعن بخواهند. اواخر قسمت جیک یک‌هو حس می‌کند همه چیز واقعن دارد تمام می‌شود، می‌زند زیر گریه. می‌دیدم که چه‌قدر شکننده شده. احساساتِ آدم برای من شبیه به آدامس است. یک‌جوری که یک وقت‌هایی کش می‌آید و نازک می‌شود و باز کش می‌آید و نازک‌تر می‌شود و اگر باز هم کش بیاید پاره می‌شود، امّا ممکن است همان حالت کش پیدا کرده را آن‌قدر جویدش تا یک‌جوری سرو‌تهش هم بیاید. به هر حال جیک در آن لحظات نازک‌ترین حالت‌هایش را تجربه می‌کرد. خوابم نمی‌آمد. چند هفته بعد جیک تنها می‌آید. از مامان و باباش حرف می‌زند، از این‌که موزیسین‌شدنِ او چه‌قدر برای شخصیت آکادمیک و علمی آن‌ها خفت‌آور بوده. هنوز که هنوز است بابا به من می‌گوید نمی‌خواهی کتاب‌های جدی هم بخوانی؟ بعد مثلن کتاب‌های سروش را مثال می‌زند، یا ملکیان و سریع اضافه می‌کند که برادرت هم‌سنِ تو بود... یک بار نظر کُلی‌ام را درباره‌ی مقوله‌ی روشن‌فکری دینی گفتم نزدیک بود دعوا شود، بی‌خیال شدم. کلن همیشه حس می‌کنم تا دعوا با بابا یک گام فاصله دارم. یا مامان بارها گفته که می‌ارزد این‌قدر وقت می‌گذاری سر داستان و این‌جور چیزها؟ حتا چندبار هم اشاره کرده که به مسائل جانبی بیش‌ازحد اهمیت می‌دهم. در همان قسمت پل از جیک می‌پرسد که آیا fall out of love شده؟ جیک می‌گوید که نمی‌دونه، از کجا باید بدونه؟ تا حالا عاشقِ یه نفر شده، زنش، اصلن نمی‌دونه fall out of love شدن چه‌جوریه. بعد پل می‌گوید که غم بزرگی توشه، واسه این‌که می‌فهمی چی از دست رفته و کم‌کم میل به ارتباط برقرار کردن رو از دست می‌دی. دیشب که این دو قسمت را دیدم، پرتاب شدم به چند هفته‌ی اوّل امسال، همه‌ی حس‌های متناقض، بی‌حوصلگی‌ها، اضطراب همیشگی، غم بزرگش را به طور فشرده حس کردم. نازک شدم، خیلی نازک شدم. فهمیدم که آن چند هفته چه‌قدر ته‌نشین شده، حس کردم همیشه زیر پوستم هست و دنبال بهانه است که بزند بیرون. دیشب خواستم همه‌ی این‌ها را بنویسم، امّا ممکن بود صدای تایپ بابا را بیدار کند و تا صبح خوابش نبرد. در همان‌حال که بالش سفت را می‌چرخاندم، تا می‌کردم، پشت‌ورو می‌کردم خودم را با همین‌ها که الآن نوشتم سرگرم کردم که از آن نازک‌تر نشوم. یعنی فکر کردم که ماجرا را از کجا شروع کنم، از عید شروع کنم؟ از دیشب شروع کنم؟ الآن هم باید حاضر شوم برویم خانه‌ی دایی بابا که برایمان از برنامه‌ی این هفته‌ی نوری‌زاده بگوید و تأکید کند که پوزه‌ی حاکمیت را به خاک مالید و این‌ها مستأصل شده‌اند که چه کارش کنند، بعد هم کل فامیل جمع می‌شوند خانه‌ی دایی‌م. شوهرخاله‌ام خاله‌ام را مسخره می‌کند و پسرخاله‌ام هم زیر گوشم می‌خواند که فردا شب ژرمن‌ها پوزه‌ی انگلیس را به خاک خواهند مالید و نمی‌دانم چه و چه. البته این پسرخاله‌ام خودش بحث جداگانه‌ای است که فرصت شد در منبرهای بعدی درباره‌اش خواهم گفت.

۲ نظر:

  1. جقدر خوب می نویسی تو پسر...

    پاسخحذف
  2. خیلی خوب بود آقا. اون تشبیه قضیه به آدامس هم واقعا عالی بود و بخش دایی بابا.

    پاسخحذف