از کنکور به اینور، همهش دارم تلاش میکنم برگردم به روال عادی زندگیام. اینکه این «روال عادی زندگی» دقیقن چیست را خودم هم درست نمیدانم. منظورم چیزی است که دلم نامحسوس به آن گرم است، یکجور روزمرگیِ پذیرفتهشده. احتمالن منظورم این است که بالا و پایین نداشته باشم، بروم دانشگاه، برگردم خانه، کتاب بخوانم، شب اگر فوتبال بود ببینم و اینترنتگردی کنم و خوب هم بخوابم، جوری بخوابم که حس کنم خوابیدهام (دوباره شبها خواب میبینم، خوابهایی شلوغ و پُرماجرا که اگر مرحوم فروید زنده بود از شنیدنشان به خود میبالید. هر چه هیجان قرار است زندگیم داشته باشد وقتِ خواب به سراغم میآید. صبح که از خواب بیدار میشوم خواب به سرعتم ازم دور میشود و یادی گنگ از آن در ذهنم میماند). تا حالا هر وقت حس کردهام روالِ عادیِ زندگی در دسترسم است چیزی از جایی افتاده و کاسهوکوزهام را شکسته. احتمالن وقتی دلم خوش بوده به روال عادی زندگی اتفاقهایی داشته میافتاده و من حواسم نبوده و یکهو با نتیجهاش روبهرو شدهام. مثل کلیشهی فیلمها که اگر شخصیت اصلی یک شب از خانه دور باشد و خوش بگذراند، حتمن وقتی برمیگردد خانه یک بلایی سر خانه و خانوادهاش آمده.
ساکتترین روزهای چند وقت اخیرم را میگذرانم. آدمهای زیادی را در طول روز نمیبینم (میلی دو طرفه به ندیدن)، کم چت میکنم و کم اساماس میزنم و کلن متعجبم از اینکه قبلن این کارها را میکردم. قبلن چی داشتم بگویم؟ چی میگفتم؟ اگر نمیگفتم چی میشد؟ واقعن چیزی نمیشد. قصد داشتم وبلاگم را هم مرتب بنویسم اما هر وقت شروع کردم به نوشتن حس کردم دارم چرندیات میبافم. الآن گفتم بگذار ببافم، بگذار وسواسم کم شود و شروع کنم به نوشتن.
الآن رفتم چای گرم کردم که میشود پنجمین چای امروزم. باب دیلن «Ballad of A Thin Man» میخواند.
الآن رفتم چای گرم کردم که میشود پنجمین چای امروزم. باب دیلن «Ballad of A Thin Man» میخواند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر