باید سعی کنم همه چیز را از نو تعریف کنم. اشیاء را از خاطره و مفهوم خالی
کنم، برگردم به آن چیزی که هستند. «تنها نخواهم ماندِ» کلهر فقط یک سیدی
است که دوست داشتم بشنوم و حالا دارم میشنوم، مهم نیست که کی برام گرفته
است. انقلاب خیابانی است در تهران، فرانسه نام قنادیای است لمیده در آن
منتظرِ من، قنادیای است که تازه شناختمش، قبلن آنجا نرفتهام، نه،
نرفتهام. باید گذشته را رها کنم، باید بیخیالِ گشتن در کوچهپسکوچههایش
شوم، باید فکر کنم «درختِ زندگی» فیلمی است که دیدم و دوست داشتم، همین،
همین. چیز دیگری نیست. چیزکیک کیکی است خوشمزه که خانگیاش را هم تجربه
کردهام و از این به بعد اگر هوس کردم، باید بروم کافهای جایی بخورم. همین. به
اتاقم که نگاه میکنم، به کتابها، به دفترچهام، به مدادنوکیام، کیفم،
باید فقط کتاب و دفترچه و مدادنوکی و کیف ببینم. باید فقط کارشان را بکنند،
باید از هر چیز دیگری خالی شوند، کارشان یادآوری نیست، کارِ مدادنوکی
نوشتن است، باید بنویسد، مینویسد، مینویسم. همین. همین کارها را میکنم و
به موبایل نگاه نمیکنم.
هر چیزی که از آینده در ذهنم بود پاک شده، به زودی میرسم تهِ این جاده و و
سقوط میکنم، یعنی مثلِ کارتونها میدوم و ناگهان به خودم میآیم میبینم
زیر پایم خالی است، به دوربین نگاه میکنم، دست تکان میدهم و میافتم.
اصلن همینکه تا حالا دوام آوردهام باید از عادت باشد، از فکرِ اینکه
گذشته هنوز ادامه دارد، فکرِ مسخرهی اینکه دارم تو همان جادهای میروم
که قبلن میرفتم، همان راه، همان آدم، همان صدا، همان. اما میرفتم،
نمیروم. زنگ میزدی، زنگ نمیزنی. باید فعلها را درست کنم، زمان را کش
ندهم تا اینجا که الآن هستم، زمان را باید یکجا قطع کنم، جایی حوالیِ
کِی؟ کدام روز، کجا، نخ زمان پاره شد و هر کدامِ ما را پرت کرد یک طرف؟
کجا، کِی، تو بگو. تو نه، او -ضمیرها را هم باید درست کنم- او بگوید. او نمیگوید، او میگفت. نمیگوید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر