دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۱

دژمن

دوست دارم بنویسم، اما نمی‌توانم. همین الان کلی نوشتم و همه‌اش را پاک کردم. بعد دوباره شروع کردم و دیدم کی‌بورد انگلیسی بوده و هر چی نوشته‌ام، بی‌معنی شده (اگر فارسی هم بود، فرق چندانی نمی‌کرد). از آخرین داستان قابل قبولی که نوشته‌ام یک سال و از آخرین داستان غیرقابل قبولی هم که نوشته‌ام، چهار ماه می‌گذرد. دوست دارم بنویسم، اما نمی‌توانم. چیزی برای نوشتن ندارم. دارم با هجوم افسردگی مبارزه می‌کنم، یعنی دارم در می‌روم. سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم، به بهانه‌های افسردگی مجال ندهم، اما یک‌هو همه‌اش می‌ریزند روم. دیروز از سر صبح اضطراب داشتم، آن‌قدر که نمی‌توانستم درست حرف بزنم، رو چیزی تمرکز نداشتم، به در و دیوار نگاه می‌کردم و منتظر بودم اتفاق بدی بیفتد، نیفتاد. همه‌ی فوبیاهام زنده شده بودند، فوبیای این‌که بابا بمیرد، تو جیب حوله‌ام سوسک باشد، کسی ازم ناراحت باشد؛ هیچ‌کدام نشد.
همه‌ش دارم می‌جنگم. با افسردگی و دیگر دشمنان فرضی‌ام می‌جنگم و شکست می‌خورم. شاید این است که من هم، مثل حکومت‌های دیکتاتور، به دشمنان فرضی نیاز دارم تا بتوانم ادامه دهم. باید یک چیزی تو خودم یا بقیه پیدا کنم که فکر کنم نمی‌خواهم این‌جوری باشم، باید نیروی عظیم ناامیدی باشد که توش امید پیدا کنم. اما خسته شده‌ام از جنگیدن. دلم می‌خواهد وا بدهم ببینم دشمن چی کار می‌خواهد بکند، دلم می‌خواهد اضطراب فلجم کند، کسی را نبینم و تنها شوم (آمریکا بیاید و «این‌ها» بروند) اما بعدش چی؟
الآن یهو دوباره ذهنم خالی شد. انگار همین را هم نمی‌توانم درست بنویسم. یعنی قرار است تمام زندگی من همین باشد؟ جنگیدن و شکست خوردن؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر