زندگی با خانواده همان قدر که فکر میکردم آزارنده است. تو این چند سال از آنها فاصله گرفتم و از روبهروشدن با آنها فرار کردم و حالا باید با همهی این فاصله روبهرو شوم. چارهای نیست، از هر چی فرار کنی و به روی خودت نیاوریش، به هر حال مجبور میشوی باهاش روبهرو شوی، شاید هم آنقدر ناگهانی روبهرو شوی که همهاش با جا آوار شود روت. این اتفاق برای مامان هم افتاده. یکهو من را دیده که ربطی به آن پسر هجدهسالهای که خانه را ترک کرد، ندارم؛ ربطی به تربیتی که شدم، ندارم. من را دیده که حتا اندازهی خودم هم بچهاش نیستم، چه برسد به اینکه بخواهم جای خالی دو برادرم را هم پر کنم. هی تقلا میکند که بهم نزدیک شود و نمیتواند، میگوید چرا با من حرف نمیزنی و وقتی حرف میزنم چیزی از حرفهام نمیفهمد، سر بحثی را باز میکند که من هیچ علاقهای به ادامهاش ندارم. هی میخواهد از زندگی من سر در بیاورد، کجا میروم، چی میخوانم، چی میبینم و همهی اینها بیشتر من را ازش دور میکند، گارد من را قویتر میکند. چند بار ازم کتاب گرفته و نیمهکاره رهایش کرده، چندتا کتاب از بقیه گرفت خواند و آمد به من گفت که من افتادهام روی دور کتاب خواندن، یک کتاب که خیلی دوست داشتی بده بخوانم، قول داد که تمام میکند. گشتم کتابی که ماجرا داشته باشد و خواندنش هم خیلی سخت نباشد، دادم بهش. سور بز را دادم. دیروز میگفت رفتم آخرش را خواندم، میخواستم ببینم بابائه واقعن دخترش را داده دستِ تروخیو یا نه، میگفت چرا اینها اینقدر بددهناند. یکی دو هفته پیش بهش گفتم باید قبول کنی که ما با هم فرق داریم، ما یکجور بزرگ نشدهایم، یکجور به دنیا نگاه نمیکنیم، قرار هم نیست نگاه کنیم، بیخیالِ ماجرا شو.
اینجا تنهام. جایی ندارم بروم که از محیط خانواده دور باشم. باید همهاش با اینها سروکله بزنم. بابا هنوز اصرار دارد که روشنفکری دینی را به من بشناساند، میگوید اینها مردم را دینگریز کردهاند و حقیقت دین ایمان است و فلان. از شهر هم خوشم نمیآید. حتا دوست ندارم توش راه بروم. این خیابانها، کوچهها، آدمها همهشان به من کار دارند، چه آنها که عوض شدهاند، چه آنها که همان ماندهاند. هر آدم، هر مکان تکهای از نوجوانیام است، یادِ خاطرهی محو و دفنشدهای از آن دوران میاندازدم، انگار قرار است هی با خود نفرتانگیز نوجوانیام روبهرو شوم. خب، نمیخواهم.
اینجا تنهام. جایی ندارم بروم که از محیط خانواده دور باشم. باید همهاش با اینها سروکله بزنم. بابا هنوز اصرار دارد که روشنفکری دینی را به من بشناساند، میگوید اینها مردم را دینگریز کردهاند و حقیقت دین ایمان است و فلان. از شهر هم خوشم نمیآید. حتا دوست ندارم توش راه بروم. این خیابانها، کوچهها، آدمها همهشان به من کار دارند، چه آنها که عوض شدهاند، چه آنها که همان ماندهاند. هر آدم، هر مکان تکهای از نوجوانیام است، یادِ خاطرهی محو و دفنشدهای از آن دوران میاندازدم، انگار قرار است هی با خود نفرتانگیز نوجوانیام روبهرو شوم. خب، نمیخواهم.
ای معینِ غر غرو....
پاسخحذف