آدم بدون اینکه خودش بخواهد عوض می شود، سریع هم عوض میشود و اتفاقن جاهایی که خودش میخواهد، کند عوض میشود. ما کِی اینقدر عوض شدیم؟ یک وقتی بود که دلمان به این خوش بود که هفتهای یکبار، دوهفتهای یکبار، توی دخمهی داغونی هم را ببینیم و دستِ هم را بگیریم و اگر کسی حواسش نبود، سریع هم را ببوسیم. چند شب پیش یادم افتاد شبها که مامانوبابا میخوابیدند با کلی کارآگاهبازی تلفن را کش میرفتم که زنگ بزنم و پچپچ میکردیم و هیچ چیز خاصی نمیگفتیم و اصلن فکرش را هم نمیکردیم که باید چیز خاصی بگوییم. بعدش چی شد که دیگر نصف شب حرف نزدیم؟ اولین تولدت میخواستم فرهیخته جلوه کنم برات خشم و هیاهو خریدم و شازده احتجاب و یک کتاب دیگر که مال ویرجینیا اور وولف بود و هیچ ربطی به ویرجینیا وولف معروف نداشت، نویسندهی در پیتیای بود که کل فرهیختگی من را از بین برد، کِی بود؟ هفت سال پیش؟ اینقدر عوض شدیم که حتا من هم که از ششماه پیش به قبل یادم نمیماند، هی برای خودم مرور میکنم که چی شد که به اینجا رسیدیم. یعنی یکهو دیدم که خیلی وقت است خیلی کارها را نمیکنم، برنمیدارم نصف شبی زنگ بزنم که دلم تنگ شده، نصف شب که زنگ بزنم مال این است که اعصابم خرد است مثلن. یا دیدم عادتِ کارتتبریک خریدن از سرم افتاده. نمیشود هم دوباره برگردی کارهای قبل را بکنی و زور بزنی که بگویی فلان چیز هنوز لذتبخش است و تمام نشده؛ خب، یکی وقتی لذتبخش بوده، از جایی به بعد دیگر نبود. نه که بخواهم برگردم به آن موقع، یعنی آن موقع هم لابد یکجورِ دیگر مثل الآن بوده، من که قبل و بعدش یادم نمیآید، تصویرهای پراکنده یادم مانده فقط، حرفم این نیست. حرفم بیشتر این است که چرا چیزهایی که میخواستیم عوض شوند، عوض نشدند، چرا آنها به ما چسبیدند، جاش اینجور چیزها عوض شدند، چی شد که ناخودآگاهمان قویتر از خودآگاهمان شد؟
جدبدن ذوق میکنم میبینم پست گذاشتی.
پاسخحذف